Virgool - ویرگول

صاحب خون

by
https://files.virgool.io/upload/users/188805/posts/jfy5jxczdarp/wutioxjmapql.jpeg

دخترك هر روز منتظر بود تا شاهزاده با اسب سفید به خانه اش بیاید و او را با خود به سرزمین خوشبختی ببرد. هرچند که او می دانست همه به او در مورد ازدواج با شاهزاده دروغ می گویند، همچنان که روزی که او را تحویل می دادند فریاد زده بود "که من پیش پدرم امنیت جانی ندارم." اما باز شیرینی این دروغ را بیشتر از تلخی حقایق زندگی اش پذیرفته بود. دروغی که هر شب بخاطرش با چشمان باز می خوابید. باچشمانی باز، که غول دختر کش، با تکیه بر قانون پدر صاحب خون فرزندش است، با خیال آسوده ،به سراغش بیاید، دستها راروی پرزهای طلایی گونه های همچون هلویش بگذارد، دشنه تیز تصاحب را روی گردنش فروکند، و او با چشمانی بازتر از همیشه، شتک خون نابالغش را در چهره پدر متعصب، واضح تر ببیند. آری ببیندکه دست قدرت،چگونه بوته توت فرنگی لبانش را ور می چیند، تا صدای فریاد دختران سرزمینم حتی به اندازه دیوارهای خانه پدری فراتر نرود و آنجا در میان خشت و آجرهای تعصب، تصاحب، تندروی والبته قانون، بماند به یادگار تا همیشه.