Virgool - ویرگول

در کمتر از یک دقیقه

by
https://files.virgool.io/upload/users/193947/posts/xxvdhq0m0xd8/kwm9b15nylvm.jpeg

محسن سرش رو گرفته و می‌گه: "همه چیز می‌تونست توی یک لحظه نابود بشه. نگران بیژن ام خداکنه سالم باشه"

یک فندق پشت سر محسن سبز شده و جاش می‌سوزه

- تو الان داری اینها رو می‌نویسی ولی من دارم به این فکر می‌کنم چه اتفاق‌های بدتری که می‌تونست بیافته؟ خدا رحم کرد.

...

همه چیز در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد، بعد از یک مهمانی به یاد ماندنی.

دیگه وقت رفتن بود. خمیازه‌ها یکی یکی اجازه ورود می‌گرفتند. میزبانان، به قصد همراهی، خوابشان را به تعویق انداخته و به اتفاق از خانه بیرون زدیم. پشت سر هم به راه افتادیم. منزل همسفر اول نزدیک بود، کمتر از دو کوچه فاصله، که ارزش تاکسی گرفتن هم نداشت. گپ شبانه‌مان تازه داشت گرم می‌گرفت: هنوز جمله‌ام در مورد خطرات ونزوئلا تمام نشده بود...

- اگه الان دزد به ما بزنه و گوشیم رو ببره، حتی شماره تلفن کسی رو حفظ نیستم که بخوام باهاش تماس بگیرم

- ما که دیگه پی همه این چیزها را به تن مالیدیم ...

صدای ترمز ماشین نقره‌ای رنگِ زیبایی، نظرم را به لوله براق کلتی جلب کرد که از پنجره ماشین، نمایان شده بود. تازه در آن لحظه بود که متوجه شدم انگار دارد اتفاقی می‌افتد. دو نفر مسلح از خودرو پیاده شدند. نفس‌ها برای دقایقی حبس شد و دیگر روال گذر زمان تغییر کرد. ناخوداگاه به نرده‌های کنار خیابان چسبیدیم، بدون اینکه مقاومتی کنیم.

همکارانی که پشت سر ما بودند هم تلاششان برای عوض‌کردن مسیر ثمری نداشت، آنها هم با تهدید سارقان سرِ جا میخ‌‌کوب ماندند.

بعد از گرفتن گوشی‌های همراه و مبلغ ناچیزی پول، سارقان یکبار دیگر ما را بازرسی بدنی کردند تا مطمئن شوند چیزی را باقی نگذاشته باشند، حرف‌هایی را هم مرتب تکرار می‌کردند، امیدوار بودم درخواست عجیبی نداشته باشند که در صورت عدم پاسخ ما عصبانی شوند. شتابان آماده رفتن شده و چیزهایی گفتند که بعد از حادثه، محسن گفت منظورشان این بود که در خلاف جهت آنها حرکت کنیم. ماشین از ما دور شد و ما هنوز شکّه بودیم.

بابک نگران و جویای محسن بود. صدای کشیدن خشاب و ضربه‌ای به پسِ سر، چیزی بود که علاوه بر احساس ترس و عدم امنیت، نصیب او شده بود.

"نگران نباش! محسن پشت سرته"

بعد از رساندن همسفر اول که چند قدمی بیشتر از محل سرقت نبود، از رفتن به هتل منصرف شدم و منزل محسن را برای اقامت شبانه ترجیح دادم.

...

خاطرات شب را مرور می‌کنیم. صدای در محسن را بلند می‌کند، بابک و خانم‌اش آمدند که از حال ما مطمئن شوند. خبردار شدیم که بیژن به سلامت رسیده؛ "خوب خداروشکر که اتفاقی بدتر از این برایمان نیفتاد".

فردای آن روز

در حال برگشت به هتل محل اقامتم هستم، هوا خوب است، آفتاب با شیب ملایمی آدم را تشویق به پیاده‌روی می‌کند، راسته پیاده‌رو را گرفته‌ام و فارغ از اتفاق شب قبل قدم می‌زنم، خودرویی در جوار من سرعتش را کم می‌کند، با کاهش سرعت خودرو، ضربان قلب من است که تشدید می‌شود و این ترس و خواب‌های پریشانی که تا چند شب بعد استراحتم را مختل کرده تنها محصول اتفاقی ساده‌اند. اتفاقی که تبعات آن، بسته به شدت ماجرا به قول روانشناسان "استرس بعد از حادثه" را بوجود می‌آورد. به یاد همراهان و همکاران دیگری افتادم که در آن شب و شب‌های فراوان دیگری سایه ترس، تهدید و خشونت گریبانشان را گرفته بود و شاید هنوز هم. همکارانی که نزدیک سال نو مورد سرقت مسلحانه قرار گرفتند و تبلت و گوشی و پولشان به سرقت رفت. همکاران متعدد دیگری که تلفن همراه و اموالشان ربوده شده بود، اما از همه اینها بدتر مواردی بود که توام با خشونت و ضرب و شتم بود. ابتدای همین پروژه بود که به منزل یکی از همکاران حمله کرده و آن‌ها را، جلوی دید فرزندان نوجوان، به اتفاق مهمانان مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند، شنیدم فرزندان وی تا ماه‌ها زیر نظر روانپزشک تحت مراقبت بودند. همکار دیگری که تنها یک قدم تا مرگ فاصله داشت و شاید فقط آخرین لحظه‌ی التماس عاجزانه و بهانه‌ی همسر حامله‌اش او را از مرگ حتمی نجات داد. مدیری که با اعتراف‌گیری برای لودادن رمز گاوصندوق خالی تهدید به اعدام شده و ساعت‌ها کتک خورده بود، کارگری که فقط به خاطر نشان دادن محل تخلیه اقلام سرقتی پروژه به نگهبانان کارگاه مورد شناسایی و حمله سارقین قرار گرفت و به طرز معجزه‌آسایی از زیر ضربات پوتین و بلوک‌های سیمانی به سرش جان سالم به در برد. همکارانی که برای رسیدن به کارگاه، در روزهایی که مردم معترض خیابان‌ها را بسته بودند، از دالان هزارتوی کوچه‌های آشوبزده، دود، آتش و جوانان هیجان‌زده و هراسان عبور کرده و خطر درگیری‌های خیابانی را به جان می‌خریدند.

تا انسان خودش در معرض اینگونه حوادث قرار نگیرد حال این دوستان را درک نمی‌کند، تجربه و ترس ناشی از خشونت هیچگاه فراموش نمی‌شود، حتی اگر از یاد آدمی بروم، اثر آن از ضمیر ناخودآگاه پاک نمی‌شود، می‌ماند.

آری ونزوئلا سرزمین زیبایی هاست، قلمرو آسمان بیکران و ابرهای پرشکوه، کوه‌ها و جنگل‌ها، سواحل و دریاهای رویایی، مردمانی به غایت آرام و مهربان، سرزمین شادی‌ها و شرارت‌ها، سرزمین امیدها و ترس‌ها، سرزمین آزادی، زمین‌های بایر و بارور، موسیقی و رقص، فراوانی و فقر، استعمار، جنبش و قیام.

اینجا، جای دیگری است، قواعد خودش را دارد. برای زندگی در اینجا باید آنرا بیاموزی، باید همیشه محتاط باشی و مراقب ...

پایان

علی حکم آبادی

2014