Virgool - ویرگول

عاشق آفتاب شدم

by
https://files.virgool.io/upload/users/53548/posts/ito16vcupquc/cdacxj5nlvzk.jpeg

این سومین سالی است که هر روز می آیم این جا و ساعت ها قدم می زنم و همه جایش را به امید پیدا کردنت می گردم . همون پارکی که می گفتی تک تک درختای کاجش ، صندلیاش ، سرسره هاش و بچه هایی که در دنیای پلاستیکی و رنگارنگ سرسره ها از هر سوراخی وارد می شدند تا بتوانند لذت سر خوردن را بچشند را دوست دارم .

یادته یه بار ازت پرسیدم که واقعا منو دوست داری یا نه ؟ ای کاش جوابمو نداده بودی . کاش همه زندگی ام را با خاک یکسان نکرده بودی . کاش سه سال دل نگرانی ، کاش سه سال چشم انتظاری ، کاش سه سال بی همه چیزی ، کاش سه سال عذاب را برایم به جای نگذاشته بودی . کاش نگفته بودی که با اون قلب مهربونت تنها کسی که عاشقشی منم . کاش هیچ وقت بهم نگفته بودی که کنارم حس خوشبختی داری .

ولی گفتی ...

و من به آن روزی که این سوال را ازت پرسیدم روزی هزار بار لعنت می فرستم .

https://files.virgool.io/upload/users/53548/posts/ito16vcupquc/uruvu4jz7ii9.jpeg

بذارین همه چیز رو از اول تعریف کنم .

وقتی شش سال بیشتر نداشتم توی مهد کودک چشمم یه دختری رو گرفت . اسمش عسل بود . نمی دانم چی داشت و چه ویژگی خاصی در او بود که باعث میشد من مدام به سمتش کشیده شوم . روز ها به امید دیدنش ساعت شش صبح از خواب بیدار می شدم در حالی که تا دو ساعت باید انتظار می کشیدم .

وقتی دم مهد کفش هایم را از پا در می آوردم با خودم چهره اش را تجسم می کردم . لا مروت همیشه دیرتر از من می رسید . و من تا وقتی که بدون او در مهد تک و تنها برای خودم ول می چرخیدم و تن به بازی های خاله ها نمی دادم همش به این فکر می کردم که وقتی دیدمش چی بهش بگم .

راستش عسل در آن سن دختر معصومی به نظر می آمد . دختر پاک و ساده با یک عالمه مهربونی تو دل کوچیکش .

روز های من هر روز با فکر و ذکر عسل در هر دقیقه و هر ثانیه ام می گذشت تا این که فهمیدم یک ماه بیشتر مهدمون باز نیست و بعد از اون باید از عسل خداحافظی کنم . راستش یادمه که وقتی خاله دوست داشتنی مهدمون خاله مریم بهمون این خبر رو داد . چشمانم سوخت . دلم هری ریخت . تنم گر گرفت . به عسل که کنارم ایستاده بود زل زدم . همان موقع بود که فهمیدم این علاقه چیزی فراتر از دوست بودن بود ؛ من با همه وجودم در سن شش سالگی عاشق شده بودم .

تصویرش با خیسی چشمانم داشت هی تارتر و تارتر می شد .

انگار واقعا داشت اشکم در می آمد .

به سمت حیاطمان که توش سرسره و الاکلنگ و تاب داشت دویدم و خودم رو توی سرسره لوله ای سقف بستش قایم کردم و با صدای بلند گریه کردم .

اما عسل دلش نیامد من رو تو همون حال رها کنه . ظاهرا بلافاصله بعد خارج شدن من از اتاق بازی دویده بود دنبالم . و یکدفعه که بغلم را نگاه کردم دیدم دختری از جنس مهتاب کنارم نشسته .

من را بغل گرفت و اون هم اشک چشمانش سرازیر شد .

تا که فهمیدم دارد گریه می کند با خودم فکر کردم که نکند منِ خر با گریه کردنم اشکش را درآورده ام . به خاطر همین بلافاصله با آستینم اشک چشمانم را پاک کردم و شروع کردم به التماس کردن . التماسش کردم که دیگر گریه نکند . آن موقع هنوز بچه بودم ولی این حرف را از ته دلم بهش گفتم . گفتم تو رو خدا گریه نکن ... طاقتشو ندارم

خواستم فضا را عوض کنم به همین خاطر زدم به در مسخره بازی . می دونستم که همیشه به جوک های بی مزه من می خندد ولی خود جوک کخ مهم نبود ؛ خنده او تنها آرزویم بود .

_یه روز یه مرده می خوره به نرده میگه چه سرده

و او هم حین گریه کردن خنده ریزی بهم هدیه کرد .

خلاصه اون روز من و عسل خیلی بیشتر از قبل کنار هم بودیم . حتی وقتی می رفت دستشویی هم به هر بهانه ای که بود می رفتم جایی همان نزدیکی ها می ایستادم تا وقتی بیرون اومد سریع برم پیشش .

یادمه که دیگه خاله لیلا از دست من واقعا کلافه شده بود . هر وقت من را می گذاشت توی یک گروه اگر عسل در آن بود که هیچ . اگر نبود وقت بازی کردن اصلا مگر گروه و این ها حالی ام میشد ؟

می رفتم یه جوری پیش عسل و از بودنش در کنارم لذت می بردم .

البته از دست عسل هم کلافه شده بود که چرا همیشه خمیرهایش را به من می دهد یا اینکه چرا تنها می رفت توی حیاط و توی سرسره قایم می شد تا من هم آنجا بروم و از دست بچه ها و خاله ها و عمو موسیقی و هر کس غیر هم خلاص شویم .

یک هفته به تعطیلی مهد توی راه برگشت به خانه به مامانم گفتم که مامان من خیلی عسل رو دوست دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم . جواب مادرم را به یاد نداشتم . یعنی در واقع من هیچ کدام از بخش های کودکی ام را حتی تا کلاس ششم هفتم یادم نبود . و از کودکی تنها خاطره ای که برایم باقی مانده بود در آن ها عسلی هم حضور داشت .

عسل و چشمانش بود

عسل و کفش های قرمزش با پاشنه های کوچولویش

عسل و دستان گرمش بود

عسل و قلب مهربانش بود

عسل و کاردستی های هنرمندانه اش بود

عسل و نفس های آرام بخشش بود

عسل و بودنش

https://files.virgool.io/upload/users/53548/posts/ito16vcupquc/dkc2upxpkbvs.jpeg

کلاس دهم بودم ؛ رشته ریاضی . سرم در عرض این چند سال به خیلی چیزا گرم شده بود . علی الخصوص سال دهم که از همون سال هم شروع کرده بودم به درس خوندن برای کنکور و روزانه چند ساعت می خوندم و تست می زدم . شاگرد اول مدرسه مون بودم .

و عسل مثل سایه ای توی ذهنم هنوز رهایم نمی کرد . بعد این همه سال هنوز هم تا به یادش می افتادم قلبم هری می ریخت .

ولی چه می شد کرد ... از آخرین باری که دیده بودمش ده سال می گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم . حتی نمی دونستم که زندس یا نه . نه شماره ای نه آدرسی نه نشونی ای که بشه پیداش کرد .

حتی عکسش هم گم شده بود .

و من از دست خودم عصبانی بودم . به خاطر اینکه دیگر نمی توانستم جزئیات چهره اش را به خوبی به یاد بیاورم . ولی از یک طرف هم هرگز نمی تونستم فراموشش کنم .

یه روز که خواهرم با توپ صورتیش تو اتاقم بازی میکرد حواسش نبود و پرتش کرد بالای کتابخونم . پیله کرد که همین الآن بلند شو برو بیارش . رفتم روی چهار پایه و توپش رو که دیدم پرتش کردم پایین و اون هم از خوشحالی ذوق زد و بلافاصله از در اتاقم رفت بیرون که برود پیدا شدن توپش را به مامانش مژده بده .

ولی ...

همون جا بود که احساس کردم دارم خفه میشم . همون جا بود که با دیدن یه عکس از روی چهارپایه افتادم . چشمام پر اشک شدن . قشنگ یادمه که سر انگشتام یخ کردن و سرشان کبود شد . _ من هر وقت هیجان زده میشم یا اینکه می ترسم اولین واکنشم از طریق سر انگشتام نشون داده میشه _

دوباره رفتم روی چهارپایه که این بار عکس رو بردارم .

عکس دوران مهدم بود . عکس عسل . انگار صاف زل زده بود تو چشمام . با اون چشمای قهوه ای مهربونش . با اون چهره معصومش . با اون زیبایی که هیچ کس در او جز من نمی دید . دوباره توانستم تک تک جزئیات صورتش را در خاطم بسپارم . حس کردم یه چیزی مثل لوبیای سحرآمیز افتاد تو دلم و داره همین جور هی رشد میکنه و رشد میکنه تا اینکه من رو خفه کنه .

اون لحظه خیلی دلم می خواست گریه کنم . دلم می خواست برم یه گوشه خلوت و های های اشک بریزم . دلم می خواست اون موقع برم توی خیابونا و اسمشو نعره بزنم . دلم می خواست برم توی کوچه های شهر بگردم و همه رو برانداز کنم و دنبال عسلم بگردم .

ولی می دانستم که هیچ کدام از این ها فایده نداره .

حدود دو هفته به جای درس خوندن ، به جای تست زدن ، به جای حرف زدن با دوستام ، به جای گوش دادن به حرف معلمام کارم شده بود نگاه کردن به عکسش و فحاشی به کودکی خودم . به خاطر اینکه هیچ وقت خانه شان را پیدا نکرده بودم . چونکه هیچ وقت شماره ی خونه شون رو نگرفته بودم . چونکه دستشو نگرفته بودم و از توی مهد کودک با هم به یه جای خیلی دور فرار نکرده بودیم .

دیگه شاگرد اول مدرسه نبودم و نمره هام رو داشتم به زور بالای ده نگه می داشتم .

دست خودم که نبود . نبود عسل گاهی کاری میکرد نفس کم بیارم . توی همه زنگای تفریح یه جا قایم می شدم و زل می زدم به عکسش . روزام رو به جای چند ساعت درس خوندن با چند ساعت زل زدن به عکس عسل می گذروندم .

بعضی وقتام زنگ های تفریح از مدرسه بیرون می زدم و همین طور راه می رفتم تا جایی که مطمئن می شدم کسی قرار نیست من را بییند و همان جا بود که دیگر از پا در می اومدم . و تکیه به دیوار تنها چیزی بود که می توانست مرا کمی دلداری دهد .

همه دوستام می فهمیدن حالم بده . منی که همیشه پر از انرژی وارد کلاس میشدم و شروع میکردم به چرت و پرت گفتن دیگه کار به کار هیچکس نداشتم . هی بهم می گفتن بگو چه مرگته ولی مگه دیگه کسی برام مهم بود ؟

حتی چند بار معلم فیزیکمان ازم پرسید اتفاقی افتاده ؟ ولی مگر می توانست کمکی بهم کند ؟

توی همه نمازام از خدا می خواستم که کمکم کنه و یه جوری بیاردتش سر راهم . گاهی التماسش می کردم که فقط کاری کند یک بار ببینمش . آن قدر دلم برایش تنگ شده بود که به خدام میگفتم یه کاری کن بتونم باهاش حرف بزنم ؛ حتی اگه فکر کرد مزاحمشم و من رو پس زد من راضیم .

عشق باز دلم را آشوب کرده بود .

یه روز از همون روزایی که مدرسه رو توی زنگ تفریح ترک کرده بودم کهور فهمیده بود و دنبالم راه افتاده بود . اونم از می پرسید که چرا حالم این قد خراب شده ولی من همیشه می پیچوندمش و گاهی حتی دلشو می شکوندم . ولی این بار طاقت نیاوردم .

لام تا کام همه ماجرا را از دوران مهدکودک تا حال اون موقعم بهش گفتم .

روزام همین جوری سیاه و خاکستری بودن و هیچ راهی برای پیداکردنش نداشتم ولی این دل صاحب مرده مگه بیخیال عسلش نمیشد . پیداکردنش تقریبا به نظرم محال می رسید . اما خب نمی دونم چرا هیچ وقت نمی تونم کاملا نا امید بشم و هی می خواستم یه راه حل پیدا کنم که پیداش کنم .

حالم اونقد بد بود که چند بار سوار چرخم شدم و تا اون سر شهر رکاب زدم و خودم رو رسوندم به کهور و برای اولین بار جلوش زدم زیر گریه .

هیچ وقتم نذاشتم خونوادم از حال بدم خبر دار بشن .

ولی یه روز یکهو یه فکری به ذهنم رسید که برم و عسلم رو پیدا کنم .

خواهرم یه سال پیش توی همون مهدکودکی که من تو بچگیم رفته بودم ثبت نام کرده بود و آدرسش رو وقتی چند باری که با مامانم رفته بودم دنبالش حدودی یاد گرفته بودم .

رفتم و توی همون محدوده ها هی رکاب زدم و رکاب زدم و رکاب زدم و رکاب زدم تا اینکه مهد خانه کوچولو ها رو پیدا کردم . از هیجان دوباره انگشتام یخ کرده بودند .

ولی حیف که بسته بود .

نقشه پیداکردن عسل رو که به کهور گفتم تنهام نذاشت و روز بعد اون هم مدرسه رو پیچوند و خودش رو رسوند بهم که با هم بریم تو مهد . و این بار باز بود . اصلا حواسم نبود که این همه بچه توی مهد ریختن و هیچی جز صورت عسل رو جلوی چشمم نمی دیدم . _ که البته بعد دیدن اون عکس دیگه هیچ وقت نتونسته بودم یه بار حتی چهرش رو جلوی چشمام نبینم _

چرخم رو همین طور انداحتم وسط حیاط مهد و کهور زحمتش رو کشید .

بعد چند دقیقه کهورم خودش رو بهم رسوند . داشتم همین طور می رفتم تو که کهور بهم تذکر داد کفشامو درآرم . دفتر مدیر رو پیدا کردیم و بعد با هم واردش شدیم و ...

https://files.virgool.io/upload/users/53548/posts/ito16vcupquc/ncsk0zmvpjdb.jpeg

مدیر مهد که اتفاقا یه خانوم مهربون به نظر می رسید پشت میزش ایستاده بود . با دیدن ما چشماش گرد شد که دو تا پسر نوجوون تو مهد چیکار دارن و همان طور که داشت روی میزش با دستپاچگی دنبال یه چیزی می گشت ازمون پرسید : کاری داشتین پسرا ؟

نگاهی به کهور انداختم . آخر چطوری می توانستم برایش توضیح بدهم که ده سال پیش تو همین مهد عاشق شدم و حالا دارم دنبال عسلم می گردم و برای پیداکردنش به کمکش نیاز دارم ؟

یک لحظه شک کردم که واقعا کمکمون می کنه یا نه .

ولی تا اومدم دهنمو باز کنم یه دفعه انگار اون چیزی که از اول ورودمون داشت دنبالش می گشت رو پیدا کرد و من دیدم که چقدر از پیداکردنش خوشحال شد . نگاهش رو از روی میز برداشت و رو کرد به ما دوتا و بمون گفت که اگه پیداش نکرده بود کارش رو از دست می داد و بد بخت می شد .

بعد به از کنار ما رد شد و در رو باز کرد

_ شرمنده پسرا باورکنید این قدر عجله دارم که حتی وقتشو ندارم از تون بپرسم واسه چی اومدین ... حالا هم بفرمایید بیرون .

خلاصه ما رو از مهد بیرون کرد و خوش هم سوار دویست و شیش مشکیش شد و من رو با یک عالمه ترس تنها گذاشت .

ترس از این که نکنه کمکم نکنه . ترس از اینکه نکنه اصلا کاری از دستش بر نیاد . حتی ترس از اینکه نکنه همین فردا مهد تعطیل بشه و دیگه باز نکنه .

شب اون روز اونقد توی فکر بودم که کلا تونستم یک ساعت بخوابم .

فرداش هم با کهور زنگ آخر از مدرسه جیم زدیم و رفتیم مهد .

در زدم ولی قبل از اینکه جوابی بیاد سرمو انداحتم پایین و با کهور رفتیم تو . سلام کردیم . خانم مدیر بود .

با خوشرویی از مون استقبال کرد و گفت بفرمایید بشینید .

کهور نشست روی صندلی رو به روی من . قبلا هماهنگ کرده بودم که وقتی رسیدیم اون جا اون به جام حرف بزنه چون وقتی فکرش رو کرده بودم فهمیدم خجالتی تر از این حرفام که بخوام درمورد عشق و عاشقی با مدیر مهد صحبت کنم .

کهور بحث رو از این جا شروع کرد : این رفیق ما ده سال پیش توی همین مهد بوده و همین طور حرف زد و حرف زد و حرف زد

تا اون موقع فکر می کردم کهور یه آدم بی حوصله هست که سریع می خواد بره سر اصل مطلب ولی چند سال حرف زد . یا اینکه شایدم برای من چند سال طول کشید .

ولی بس که عسل هوش و حواس از سرم برده بود هیچ کدوم از حرفاشو متوجه نشدم . شایدم کر شده بودم .

تا اینکه اسم عسل رو آورد و من تازه یادم اومد که دارم چند قدم به عسل نزدیک می شم .

_ این عسل خانوم بد جور دل رفیق ما رو برده .

خانم مدیر ظاهرا خیلی تعجب کرده و حالت پرسشگرانه ای به خودش گرفته بود .

_ من خودمم باورم نمی شد ولی وقتی دیدم داره پر پر میشه دیگه طاقت نتونستم بیارم .

اون موقع حتی یه کلمه هم نمی تونستم حرف بزنم . نمی دونم چرا ولی انگار طلسم شده بودم و یکی زبون بندم کرده بود .

_ این شد که اومدیم ازتون کمک بگیریم ...

خانم مدیر به خورده فکر کرد و بعد چند ثانیه پرسید : خب چه کمکی از دست من برمیاد ؟

_ میخواستیم ازتون بخوایم که از توی لیست ده سال پیش آدرس و شماره تلفن پدر یا مادر عسل رو بهمون بدین

و این رو هم قبلا با کهور هماهنگ کرده بودم که اگه قراره تیری تو تاریکی زده بشه بذار با اعتماد به نفس انجام بشه به خاطر همین جوری رفتار کرد که انگار خبر داره یه همچین لیستی توی مهد هست .

خانم مدیر زل زد به یه عکس که پشتش به ما دوتا بود و هیچی نگفت .

من گر گرفته بودم و عرق می ریختم اون زل زده بود به عکس و هیچی نمی گفت .

قلب من داشت آتیش می گرفت ولی اون زل زده بود به قاب عکس روی میز و هیچی نمی گفت .

من داشتم خفه می شدم ولی بازم هیچی نمی گفت .

من داشتم پیر می شدم ولی هنوزم زل زده بود به قاب عکس و هنوزم هیچی نمی گفت .

تا اینکه خیره شد به کهور و گفت : درسته که من میتونم شماره و ادرس رو بهتون بدم و شما هم برید عسل رو پیدا کنید ...

بعد از مدت ها اون لحظه تونستم یه نفس راحت بکشم

_ ولی ... ولی نمی تونم از مقامم سوء استفاده کنم ... من این جا امانت دار اطلاعات کسایی هستم که میان ثبت نام می کنن ...

احساس کردم یه چیزی داره اذیتم میکنه ... خیلی هم اذیت می کرد ... یکم که گذشت فهمیدم انگار قلبم داره می سوزه . انگار رگی چیزی دور قلبم پیچیده شده بود و داشت آتیش می گرفت . هیچ وقت تا به حال همچین اتفاقی برام نیفتاده بود . جدی جدی قلبم ...

دستم رو گذاشتم روش که یکم آروم بشه ولی بازم داشت می سوخت . از شدت درد میخواستم همون جا ولو شم ولی وقتی نگاهم به کهور افتاد خودمو جمع و جور کردم .

کهور داشت خیلی نگران بهم نگاه می کرد . هیچ وقت حالمو اون قدر بد ندیده بود .

همون موقع رو کرد به خانم مدیر وبا طلبکاری گفت : خب تو که خودت داری وضعشو میبینی خب کمکش کن دیگه ....

خانم مدیر نگاهی بهم انداخت . و با لحنی که نشان می داد حرفش از ته دلش نیست آب سردی را روی دستم ریخت : نمی تونم به هرکس که اومد اینجا و یه قصه از خودش سرِهم کرد اطلاعات محرمانه خانواده هایی که به ما اعتماد می کنن و بچه شون رو به دست ما می سپارن رو بدم

کهور دیگر زده بود به سیم آخر و داشت سر مدیر داد می زد : عجب بیشعوری هستی یه نگاه به این بنداز ببین تو چه حالیه ... اصلا میدونی توی این همه مدت این بشر چقدر عذاب کشیده ؟ بعد تو میگی قصه ؟

ولی مدیر با قاطعیت از جاش بلند شد و گفت : ببین پسر جون همینی که گفتم ... حالا هم کار دارم بفرمایید بیرون

کهور از جاش بلند شد و یه قدم به سمت میز برداشت : کثافت دارم بهت میگم از عشق عسل این پسر روز و شب نداره ... دارم بهت میگم عشق عسل هلاکش کرده ... دارم میگم این پسر رو در عرض این همه سال رفاقت این قدر داغون ندیدم ... این قدر عوضی نباش

خانم مدیر سکوت کرده بود و باز زل بده بود به عکس روی میزش .

واقعا دیگه کهور نمی تونست جلوی خودش رو بگیره : منو باش دارم با چه گوسفندی حرف میزنم ... مثه بز از اون موقع داری به اون قاب عکس نگاه میکنی که چی ؟ ... اصلا تو ... یکی از حرفامو فهمیدی یا نه ؟

کهور به طرفم اومد

_ داداش بلند شو بریم

دستم رو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد و منو دنبال خودش کشید بیرون از دفتر و در رو با اون یکی دستش محکم به چارچوب کوبید و بست .

وقتی که داشتم از حیاط مهد بیرون می رفتم نگاهم برخورد کرد به یه پسرکوچولو که کنار یه دختر کوچولو دور از همه نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن . نگاهم روشون قفل شد و سوزش قلبم بیشتر

و کهور هم همین طور داشت من رو دنبال خودش می کشوند .

https://files.virgool.io/upload/users/53548/posts/ito16vcupquc/ui9plrrsxull.jpeg

از مهد که خارج شدیم با غمزدگی رفتم سمت چرخم که سوارش بشم ولی یکدفعه کهور دست گذاشت رو شونم و روم رو برگردوند . قشنگ یادمه که تو اون لحظه از عصبانیت مثل لبو سرخ شده بود و من برای چند لحظه هم که شده درد قلبم را فراموش کردم .

اون وقت هلم داد و افتادم کنار چرخ . همون جور که مات و مبهوت بهش زل زده بودم سرم داد کشید که : بی جا میکنی ... خیلی غلط میکنی ... اصلا +++ میخوری که عاشق میشی ... اونم عاشق یه همچین آدمی که ده ساله ازش بی خبری ؟

ولی بین حرفاش یکدفعه از دهنش بیرون اومد که : اصلا همون بهتر همین روزا خبر مرگش رو برات بیارن که هم خودت و هم منو راحت کنی ...

می دونستم نگران حال منه و این عصبانیتش از سر دلسوزیه ولی ...

ولی با شنیدن حرفش تمام تنم گُر گرفت . قطره اشکی کاملا بی اختیار از چشمم افتاد ...

از روی زمین بلند شدم و یک مشت خوابوندم تو صورتش و یادمه که از شدت عصبانیتم چنان محکم زدم که یک متر جابه جا شد ...

بعدا که هر دوتامون آروم شدیم رفتیم تو یه پارک و هی رکاب زدیم . تو اون روزا همش دلم میخواست رکاب بزنم و جلو برم . دلم آروم نمی گرفت ... دست خودم نبود . باید حتما یه کاری میکردم خب .


بی اشتها شده بودم .

درد قلبم هر روز و هر روز بیشتر میشد ولی هیچ کس جز کهور خبر نداشت .

تا که یه چیزی میخوردم احساس سنگینی میکردم و حالم بد میشد .

یادمه توی روزهایی که از صبح تا شب و از شب تا صبح تصویر صورت عسل _ که توی عکس مهدمون بود _ از جلوی چشمام محو نمی شد ، دلم میخواست از همه دور باشم . از هر کس و ناکسی که دور و برم بود ؛ که مبادا متوجه حال خرابم بشوند .

تو اون روزا انگار هوا معلق شده بود . نه بادی نه نسیمی ... هیچی ...

نه به سر و وضع خودم می رسیدم وقتی میخواستم برم مدرسه . نه زندگی حالیم بود .

اکثر موقع ها پیش میومد که حتی هفته ای یک بار هم حموم نمی رفتم .

حالم ... خیلی بد بود

و در طول این مدت باز هم اجازه ندادم خانواده ام از حال بدم خبردار شوند .

راستش تو اون روزا خیلی دلم میخواست گریه کنم . بیشتر از هر زمانی نیاز داشتم به های های اشک ریختن . دلم می خواست برم یه جا که هیچ کس نتونه پیدام کنه و تا میتونم گریه کنم .

از طرف دیگه نمره هام همه پایین اومده بودن و دیگه یه نمره بالای پونزده تو مدرسه نگرفتم .

دیگه شاگرد زرنگ کلاسمون نبودم که سوال های کنکوری کمر شکن رو پای تخته حل می کرد ، چشم معلم و همکلاسیا باز می موند و به ازای هرکدومشون یه بیست می نشست توی لیست معلم جلوی اسمش . نه خیر ... من دیگه آدم سابق نشدم ...

کار هر روزم شده بود که برم توی پارک نزدیک محله مون ومثل همیشه رکاب بزنم ؛ از سر عصبانیت به خاطر اینکه نمی تونستم عسل رو از توی ذهنم و قلبم پاکش کنم ، از سر دلتنگی از سر درد قلبم ...

تا اینکه یک روز ...

معلم فیزیکم داشت درس هایی رو میداد که طبق معمول ، حتی مقدماتی ترین چیزهاشون رو نمی فهمیدم و شاید بهتره گفت اصلا گوش نمی دادم و فکر و ذکرم پیش همون از خدا بی خبر بود .

کتاب فیزیکم را از توی کیفم برداشتم . عکسش رو گذاشته بودم بین برگه های همون کتاب . چشمم که بهش خورد یکدفعه احساس کردم چیزی توی گلویم گیر کرد ؛ بغضم گرفت . دیگه اصلا نمی تونستم طاقت بیارم .

باعجله از روی صندلی ام بلند شدم و برای اولین بار در نهایت بی حرمتی بدون اجازه از معلم در کلاس رو باز کردم و زدم بیرون .

رفتم سراغ چرخم ( من و کهور هر دومان با چرخ مدرسه می رفتیم ) . سوارش شدم تا که خواستم رکاب بزنم کهور بلند صدام کرد و گفت : بیشعور وایسا منم بیام

و با هم خیلی تند و سریع رکاب زدیم .

طولی نکشید که دم مهد بودیم .

مهد باز بود .

سرمون رو انداختیم پایین و من این بار بدون در زدن خودم رو انداختم وسط دفتر مدیر .

به نظر می رسید خانم مدیر با دیدن ما شوکه شده بود .

رفتم جلوش و این بار به جای اینکه کهور حرف بزنه خودم شروع کردم به حرف زدن .

التماسش کردم .. خواهش کردم ... تمنا کردم ... بین صحبتام بدون اینکه دست خودم باشه زدم زیرگریه و همون وقتی که اشکام داشتن می ریختن به خانم مدیر گفتم بدون اون طاقت نمیارم ... بهش گفتم که برای اینکه یه نشونی از عسل بهم بده حاضرم هرکاری که گفت برای بکنم ... بهش گفتم دارم بدون عسل نابود میشم ... بهش گفتم که برای دیدن عسل این دل صاحب مرده داره پر پر میشه ... گفتم که دیگه واقعا بدون اون طاقت زنده بودن رو ندارم

به خانم مدیر گفتم که برای دیدن عسل قلبم دیگه داره از شدت درد میترکه و همین امروز و فرداس که باید بیاد سر قبرم ... و جلوی کهور و خانم مدیر ولو شدم روی صندلی و حدود پنج دقیقه سرم رو با دوتا دستم گرفتم و فقط گریه کردم . واقعا هیچ اختیاری نداشتم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم .

سرم رو بلند کردم و دیدم قطره اشکی روی گونه خانم مدیر جاری شد ... توی اون لحظه اصلا حواسم به حضور کهور نبود ...

خانم مدیر از پشت میزش به سمتم اومد ... گریه ام بند اومده بود ... نمی دونم چرا این بار از همیشه مهربون تر به نظر می رسید ... اومد روی صندلی روبه روم نشست و هیچی نگفت . بعد چند دقیقه دوباره خواستم حرف بزنم و راضیش کنم ولی تا که دهنم رو باز کردم دوباره راه گلوم بسته شد و بلافاصله اشکم در اومد .

خانم مدیر تو چشمام خیره شد و بهم گفت : تو رو خدا بسه دیگه ... بسه پسر جون ...

از روی صندلی بلند شد و رفت پشت میزش . در یک کشو رو باز کرد و از توی اون یه کاغذ بیرون آورد و دادش دستم .

بعد نگاهی به کهور انداخت . باز زل زد به من و گفت : یه روزی بهت میگم که چرا اون روز بهت اینو ندادم .

روی کاغذ شماره پدر و مادر و آدرس خونه عسل رو نوشته بود . انگار قبلا اون ها رو جداگانه روی همون کاغذ نوشته بود و انتظار اومدن من رو می کشید .

خودمو جمع و جور کردم و بدون تشکر از خانم مدیر خارج شدم _ به قدری دیگه کم طاقت شده بودم که می خواستم بدون اتلاف حتی یک ثانیه برم و عسل رو هرجور که شده پیداش کنم . _ و کهور هم پشت سرم بیرون اومد . ولی بعدا که باهم حرف زدیم فهمیدم که آقا کهور قبل خروجش از دفتر ، هم از خانم مدیر تشکر کرده بود و هم بابت اون روز که هر چی از دهنش بیرون اومد به خانم مدیر گفته بود معذرت خواهی کرده .

وارد حیاط مهد که شدم همون دختر و پسری که دفعه قبل هم با هم دیده بودمشان را دیدم . یه گوشه دور از همه نشسته بودند و با هم حرف می زدند . معلوم بود هر دویشان از بودن دیگری خوشحال هستند . وقتی به پسربچه زل زدم نگاهش به نگاهم برخورد کرد . پسر خوبی به نظر می اومد . از این پسربچه های آروم که هیچ شیطونی ندارن ... درست مثل بچگی های خودم .

من توی چشماش همون چیزی رو دیدم که ده سال پیش احتمالا تو نگاه خودمم میشد پیداش کرد... عشق

جلو رفتم و بعدِ یه خورده خوش و بش باهاشون یه کاغذ پیدا کردم و روی اون شماره تلفن پدر و مادر و آدرس خونه هر کدومشون رو گرفتم و به اون یکی دادم . و بهشون گفتم مثل چشماتون از اینا مراقبت کنین .

و با لبخندی که بعد از مدت ها واقعی به نظر می رسید از مهد خارج شدم .

https://files.virgool.io/upload/users/53548/posts/ito16vcupquc/l3dda3r9yytr.jpeg

از مهد که خارج شدم تنم داشت بعد مدت ها گرمای آفتاب رو لمس کرد . آتیشِ قلبم خاموش شد . اون لحظه عاشق آفتاب شدم .

هُل شدم . دست و پام رو گم کرده بودم . نمیدونم چرا نمیتونستم هیچ کاری بکنم . آخر سر هم کهور به دادم رسید ؛ با زنگ زدن به اون شماره تماس هایی که نوشته شده بود ... شماره باباش خاموش بود ... تلفن خونه شون هم جواب نداد ... تنها امیدم شماره مامانش و آدرس خونه شون بود که خب احتمال میدادم بعد این همه مدت حداقل یک بار اسباب کشی کرده باشن و آدرس خونه شاید به دردم نخوره .

کهور به شماره مادرش زنگ زد و یه سری چرت و پرت سر هم کرد و یه جوری اسم و فامیلش رو در آورد ... واقعا مامانِ عسل بود ... قلبم داشت بالا و پایین میشد . جدا انگار داشتم یه کار خیلی سخت انجام میدادم و به خاطر همین به نفس نفس افتاده بودم . رفتم سمت کهور و خواستم گوشی رو از دستش بگیرم ولی هُلم داد و اجازه نداد .

بعد شروع کرد به گفتن یه سری اراجیف که میخواد یه بسته رو بیاره دم خونه شون و آدرس خونه شون رو گرفت و با یه تشکر گوشی رو قطع کرد .

پریدم بهش : عجب آدم بیشعوری هستی خب چرا گوشی رو ندادی ؟

_ خب یه ذره عقل تو سَرت که نیست ... گوشی رو بدم بهت که یکهو بگی من دخترت رو میخوام آدرس بده بیام وَرِش دارم ببرمش ؟

راست میگفت . حال و روزم اون موقع خیلی خوش نبود به خاطر همین هیچ هم بعید نبود که همه چیز رو خراب کنم . ولی خب اگر هم خرابش میکردم مطمئنا کهور درستش میکرد و کارم رو راه مینداخت . مثل خیلی چیزایی که درست کرده بود . هدفونم رو تا حالا سه بار تعمیر کرده ، ماشین کنترلی درب و داغون پسر خالم رو جوری درست کرده بود که از روز اولش هم بهتر کار کنه ، واسه تولد پسر داییم یه ماشین کنترلی خفن رو خودش درست کرد ، هندزفریم و سیم آی یو ایکسم و حتی ساعت مچیمم رو هم ایشون درست کرده بود .

سوار چرخم شدم و گفتم

_ کهور من دارم میرم به این آدرس ...از این دور و برام خیلی دور نیست زود خودمو میرسونم به خونش ...

ولی کهور نذاشت حرکت کنم

_ نه بابا میخوای منم همرات بیام با هم بریم خواستگاریش ؟ ...... الان نرو ... تو که این همه صبر کردی یه روز دیگه هم صبر کن ...

از تصمیمم مطمئن بودم . پام رو کشیدم روی زمین و یکم به سمت جلو حرکت کردم .

_ چرت و پرت نگو من رفتم آقا

ولی یکهو از رو چرخش اومد پایین و راهمو بست .

_ دیوونه الان با این حال و روز میخوای بری به عسلت برسی ؟ بیا یه حموم برو رنگ عوض کنی ... موهاتو دیدی ؟ شدن عین یه توده پشمکی بس که بهم ریختن ...طرف فکر میکنه رفتی جنگ ... بیا برو موهاتو کوتاه کن... یه اصلاحی بکن ... یه لباس درست و حسابی تنت کن ... یه اُدکُلنی چیزی بزن ... بعد همین فردا با هم پا میشیم میریم پیش عسل خانوم و من دیگه شما رو تحویل ایشون میدم ... اصلا اگه خواستی میریم از تو خونش می دزدیمش ...

_ ولی خب من که نمی تونم صبر...

_ بیجا کردی ... همینی که گفتم ... این دفعه من رئیس بازی در میارم . حتی جلوتم میگیرم اگه بخوای الان دمِ ظهر با این قیافه بری

چاره ای نبود ... ولی خب همچین بیراه هم نمی گفت ... حق با کهور بود .


فرداش صبح زود قبل اینکه برم مدرسه با چرخم رفتم به همون آدرسی که کهور از مادرش گرفته بود .

یه آپارتمان مجلل هشت طبقه بود . از اینایی که نماشون از سنگ مرمره . طرف انگار تو قصر زندگی میکرد . احتمال میدادم که رفته باشه مدرسش ولی با این حال دم آپارتمان منتظر موندم بلکه پیداش بشه .

همون جا روی چرخ منتظر موندم . و در طول این مدت داشتم خدا رو هزار مرتبه شکر میکردم که بهم کمک کرده بود نشونیش رو بالاخره پیدا کنم . دختری که ده سال پیش اون رو دیده بودم و حتی نمی دونستم الآن اگه ببینمش میشناسمش یا نه . دختری که باعث شده بود همه هدفای دنیاییم رو یعنی ثروت و گرفتن رتبه یک کنکور ریاضی و شاگرد اول شدن مدرسه و داشتن یه هیکل درست و حسابی و خلاصه کلی چیز دیگه رو فراموش کنم و تنها هدفم پیدا کردن خودش بشه .

توی اون دقیقه ها همه فکر هایی که مربوط میشدن به عسل ، ذهنم رو بیشتر از هر زمانی به خودشون مشغول کردن .

این که آیا اصلا منو یادشه یا نه ؟

این که اگه ببینمش منو مثل همه پسرای این شهر می بینه یا امیر معین ؟

این که اصلا اون اینقدری که من دلم داره پر پر میزنه دلش واسم تنگ شده یا نه ؟

اینکه اصلا حضورم رو توی زندگیش می پذیره یا نه ؟ اقلا به عنوان یه دوست ؟

اینکه اصلا تا حالا در طول این مدت دوری یک بار شده به من فکر کنه ؟

اینکه وقتی دیدمش چی بهش بگم ؟ چجوری رفتار کنم ؟ خودم رو چه کسی معرفی کنم ؟

اینکه بعد این همه سال میتونم با دیدنش فورا بشناسمش ؟

مهم تر از همه اینکه هنوز چشماش مثل دوران کودکیش از هر قاب نقاشی قشنگتره یا نه ؟

....

ولی این چیزا مهم نبودن . برای من دیدنش و حضورش بیشتر از هر چیزی آرومم میکرد . هوا اون روز سرد بود ولی وقتی داشتم می رفتم سمت خونه عسل اینا بس که سر از پا نمی شناختم بدون کاپشن اومده بودم بیرون . ولی اون موقع وقتی که اون همه صبر کردم و سر و کله کسی پیدا نشد یکدفعه سرما به تنم هجوم آورد . و اول از همه سر انگشتام یخ زدن و رنگشون از کبودی سیاه شد . نگاه کردم به ساعتم و متوجه شدم الان یک ساعته به یه ساختمون زل زدم .

رکاب زدم و حرکت کردم سمت مدرسه و در طول راه همش خدا خدا میکردم که سرما نخورم ... آخه نمی خواستم وقتی عسل منو میبینه مریض باشم .


درحالی که از شدت سرما دیگه انگشتام کاملا بی حس شده بودن به مدرسه رسیدم و با جور کردن هر بهونه ای که بود تونستم دلیل دیر اومدنم رو توجیه کنم و برم سر کلاس . بعد از اونم من همیشه منظم بودم و این اولین بارم بود که بی انظباطی میکردم .

رفتم روی صندلی همیشگیم کنار کهور نشستم .

_ چیکار کردی رفتی دم خونه شون ؟

_ حدود یه ساعت مثه یه دیوونه و ندید بدید خیره شده بودم به آپارتمانشون

معلم شیمی مون وسط درس دادن بود . وقتی فهمید داریم حرف می زدیم به کهور گفت بلند شه بره بیرون . من رو هم احتمالا به خاطر سابقه درخشانی که توی نمره های بیست گرفتن _ البته قبل پیدا کردن عکس عسل _ داشتم بیرون ننداخت . کهور هم بدون هیچ مقاومتی راهش رو کشید و رفت بیرون . بعد رفت جلوی کلاس و درحالی که روش به طرف همه بود شروع کرد به دوره کردن قانون هایی که باید سر کلاسش رعایت میشد .

_ مگه من ده بار به شما نگفتم وقتی دارم درس میدم وز وز نکنین . خب یه ذره هم به فکر خودتون باشین . من به خاطر خودتون میگم . خب وقتی صدا بدین حواسم پرت میشه و یه چیزی رو اشتباه بهتون میگم بعد نمره تون که کم شد می گین آقای فرقانی خودش این رو گفته و بعد منم اون موقع حالتونو میگیرم و میگم بیلاخ ...

مدرسه که تموم شد با کهور قبل اینکه راه بیفتیم به سمت خونه هامون ، قرار گذاشتیم که به بهونه اینکه میخوایم همو ببینیم از خونه بزنیم بیرون و سه ساعت اون و بعد سه ساعت من جلوی خونه عسل کشیک بدیم که تا از خونه پاشو گذاشت بیرون برم پیشش .

وقتی کهور سه ساعتش رو دم خونه شون منتظر موند و خبری نشد نوبت من شد . تی شرت سورمه ایم رو پوشیدم و روی اون پیرهن سفیدم رو تَن کردم . ولی شلوار لی رو که خواستم بپوشم پیداش نکردم و بعد ربع ساعت بالاخره زیر تختم پیداش شد . اُدکلن مردونه ملایمم رو زدم و ساعت بند چرم همیشگیم رو دستم کردم و راه افتادم سمت خونه شون . کهور رفته بود .

منم تا ساعتای ده شب سه ساعتم رو پاییدم . توی تک تک دقیقه هاش تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که اگه همین الان اومد بیرون برم رو به روش بایستم و چی بهش بگم . ( ناگفته نمونه که همش هم با اینکه تصویر صورتش توی عکس مهدمون از جلوی چشمام یه ثانیه محو نمیشد ولی باز هم تموم سعی خودم رو میکردم که کاملا جزییاتش رو به خاطر بیارم که بتونم از روی اون عکس قدیمی ، بلافاصله بعد دیدنش بشناسمش .

البته همیشه بدون هیچ فکر قبلی و کاملا بداهه خیلی راحت می تونستم با حرفام روی بقیه تاثیر بذارم . مثلا یه بار کهور با یکی از بچه های مدرسه سر اینکه طرف از کوچیکتر از خودش به زور و تهدید داشت پول می گرفت و بچه رو میزد و هی بهش فحش میداد دعواش شد و با اینکه طرف یه سال از خودش بزرگتر بود زد له و لوردش کرد . البته خب فهمیده بود چجوری بزنه که خیلی صداش درنیاد . ولی طرف بد جور به خودش پیچیده بود و وقتی پیداش کرده بودن سرش شکسته و دهنش پر خون بود . به خاطر همین دعوا نزدیک بود کهور رو از مدرسه اخراج کنن . اما وقتی من سر رسیدم با اینکه استرس داشتم یکهو بداهه حرفایی که کاملا منطقی به نظر میومدن رو کنار هم چیدم و یه سخنرانی درست و حسابی سر هم کردم و از اخراج حتمی نجاتش دادم .

یادمه وقتی از دفتر آقای مهدوی بیرون اومدیم کهور دهنش باز مونده بود که چجوری با صحبتام این جوری مدیر رو خام کرده بودم . ( البته اون می گفت خام کردن ولی من میگم توجیه با حرفای منطقی )

البته از این سخنرانی ها کم نداشتم . یه بار معلم دینی مون توی آخرین جلسه گفت: « خوبی بدی از ما دیدین حلال کنین ... حالا هر کی حرفی چیزی داره که دلش میخواد بزنه ولی هیچ جا بهش فرصت حرف زدن رو ندادن پاشه بیاد و هرچه دل تنگش میخواد بگه .. »

من هم از خدا خواسته بلند شدم از جام و اونقدر خوب و دقیق و درست یه سری حرفای حساب زدم که هم معلم و هم بچه ها زنگ تفریح حتی بیرون نرفتن . یادمه درباره مشکلات یه نوجوون و راه حلاش و همچنین درباره یه سری نعمت هایی که توی این دوره و زمونه به ما داده شده صحبت کردم . خیلی خوب بلد بودم با مخاطبم ارتباط برقرار کنم .

اما در طول این سه ساعتی که میخواستم با خودم یه سری حرف ببافم حتی یه کلمه هم به ذهنم نرسید که وقتی با عسل مواجه شدم بهش بگم . هر چند که می دونستم اگه تو عمل انجام گرفته قرار بگیرم بهتر عمل میکنم ولی به هر حال هر چی زور زدم فایده ای نداشت . دیگه هوا داشت خیلی سرد میشد و منم از صبح که بدون کاپشن رفته بودم مدرسه یکم آبریزش بینی داشتم و بعد از همه اینام مامان و بابام توی خونه نگران میشدن. به خاطر همین با کلی امید که ناامید شده بودن و به خاطرشون به قولی تیپ زده بودم دست از پا دراز تر راه افتادم به سمت خونه . بعد پیدا نشدن عسل دوباره موقع برگشتن از درون داشتم یخ میزدم . انگشتامم که دیگه خودتون می دونین . انگار وقتی می رفتم دم خونه شون فکر میکردم آفتاب توی بغلمه ولی وقتی ناامید بر گشتم سرما توی تک تک سلولام جریان پیدا کرد .