https://www.1pezeshk.com/wp-content/uploads/2020/05/ca-times.brightspotcdn.com_.jpg

1pezeshk یک پزشک

کتاب علف شبانه – نوشته پاتریک مودیانو

by

پاتریک مودیانو (متولد ۱۹۴۵، پاریس)، میان نویسندگان قرن بیستم فرانسه جایگاه ویژه ای دارد. این جایگاه نه به نوبل ادبی ای که در ۹ اکتبر ۲۰۱۴ نصیب او شد، که به ویژگی های ساختاری و محتوایی آثار او برمی گردد.

در جهان روایی مودیانو، که اغلب به ساده ترین و دقیق ترین شکل روایت می شود، گذشته در تاریک روشنا است. خاطرات، مبهم و هویت فردی، مورد تردید است. پاریس یا در اشغال است یا دگرگون شده. شخصیت های داستان های مودیانو، از اولین رمان او، میدان اتوآل (۱۹۶۸) تا امروز، همواره در تنهایی ها و پرسه زنی های شبانه شان، دنبال پاسخ معمایی در گذشته هستند. گذشته ای که از بین نرفته است یا در حقیقت، گذشته ای که نگذشته است. هر اتفاق، جغرافیای مشخصی دارد که راوی با گذری دوباره از آن در زمان حال، بی آن که به پاسخ مشخصی برسد، به واکاوی وسواس گونه اش می پردازد. و هربار در پایان آثارش این نکته را در می یابیم که در تمام آن خاطره بازی ها و شب گردیها، رفتن، هدف اصلی بوده است، نه رسیدن. این سؤال است که مسیر زندگی را مشخص می کند، نه پاسخ آن.


در رمان علف شبانه که سال ۲۰۱۲ در فرانسه منتشر شد، همچون دیگر آثار مودیانو، با دنیایی پر از تردید و ترس روبه رو می شویم؛ تردید درباره ماهیت هر آن چه در گذشته اتفاق افتاده و ترس از ناپدید یا نابود شدن. خاطرات نه می میرند، نه از بین می روند. در گوشه ای از ذهن انسان می خوابند و روزی به ناگاه برمی خیزند. اما خاطرات راوی داستان علف شبانه، خلاف خاطرات اکثر مردم، واضح و سرراست نیستند. با رؤیا، واقعیت و خواب هایش در آمیخته اند، در گذر زمان کم نور و گاهی بی رنگ شده اند، و به همین سبب به سادگی نمی شود آنها را رمزگشایی کرد…


https://www.1pezeshk.com/wp-content/uploads/2020/05/74363.jpg

کتاب علف شبانه

نویسنده: پاتریک مودیانو    

مترجم: شبنم درویش    

نشر چشمه    


نمونه کتاب علف شبانه پاتریک مودیانو

با این حال من خواب ندیده ام. هر چند وقت یک بار در خیابان، انگار صدای کس دیگری را بشنوم، خودم را در حال گفتن این جمله می یابم. صدایی بی رمق. نام هایی به ذهنم می آیند، بعضی چهره ها، بعضی جزئیات. دیگر کسی نیست که با او در موردش حرف بزنم. هنوز باید دو یا سه شاهد زنده ای باشند. اما بدون شک آنها هم همه چیز را فراموش کرده اند. آخرش از خودم می پرسم که آیا واقعا شاهدانی وجود داشته اند؟

نه، من خواب ندیده ام. سندش هم دفترچه یادداشت سیاه رنگی پر از حاشیه نویسی است که برایم مانده. در این ابهام، من به واژه هایی روشن نیاز دارم و سری به فرهنگ لغات می زنم. یادداشت: هر علامت و نشانه کوچکی که برای به یاد آوردن چیزی می نویسند. در صفحات دفترچه یادداشت، اسامی، شماره تلفن ها و تاریخ های قرار ملاقات ها پشت هم آمده اند، و همچنین یادداشتهای کوتاهی که شاید ربطی به ادبیات داشته باشند. اما آنها را با چه اسمی طبقه بندی کنم؟ دفتر خاطرات روزانه؟ تکه پاره های حافظه؟ و همچنین صدها آگهی کوچک مطبوعاتی که ازشان رونویسی شده. سگ های گم شده، آپارتمان های مبله، آگهی های درخواست و پیشنهاد کار، غیب گوها.

میان این همه یادداشت، بعضی شان طنین قوی تری نسبت به بقیه دارند. به خصوص حالا که هیچ چیزی سکوت را به هم نمی زند. دیگر مدت هاست صدای زنگ تلفنی نمی آید و کسی به در نمی کوبد. باید به این باور رسیده باشند که من مرده ام. تنهایید و انگار می خواهید سیگنال های مرس را که از سوی شخصی ناشناس و از راه دور به شما می رسند، با دقت ضبط کنید. قطعا بسیاری از سیگنال ها به هم ریخته و مغشوشاند و شما بیهوده گوش تیز می کنید، آن ها برای همیشه ناپدید می شوند. اما بعضی نام ها در سکوت، آشکارا از روی صفحه سفید جدا می شوند…

دنی، پل شاستانیه ۲، آگاموری ، دوولز ، ژرار مارسیانو ، ژرژ ، هتل یونیک ، خیابان مونبارناس … اگر درست به خاطر بیاورم، در آن محله همیشه گوش به زنگ خطر بودم. یکی از همین روزها برحسب اتفاق از آن جا رد شدم. احساس عجیبی را تجربه کردم. نه این که زمان گذشته بود، این که من دیگری، یک جفت، آن دوروبرها بوده و بی آن که پیر شده باشد، به زندگی در کوچکترین جزئیات ادامه داده، همانی که من در مدت زمان کوتاهی زندگی اش کرده بودم.

علت این پریشانی که پیش از این حسش کرده بودم، چه بود؟ به خاطر این چند خیابان در سایه یک ایستگاه راه آهن و یک قبرستان بود؟ یک آن به نظرم بی اهمیت آمدند. ظاهرشان رنگ عوض کرده بود. بسیار روشن تر. بی هیچ چیز خاصی، محلهای بی طرف، آیا واقعا امکان داشت جفتی که من آن جا رهایش کرده بودم، تمام حرکت های گذشته ام را تکرار کند و دنبال کردن خط سیر قدیمی ام را تا ابد ادامه بدهد؟ نه، هیچ چیزی از ما در آن جا نماند. زمان همه چیز را کنار گذاشته بود. محله نو بود و تمیز، انگار به جای یک زاغه از نو بنا شده باشد. و با این که بیشتر ساختمانها همان قبلیها بودند، اما این احساس به شما دست می داد که مقابل سگی پرشده از کاه باشید، سگی که زمانی مال شما بوده و در زمان حیاتش دوستش می داشتید.

در طول پیاده روی ام در بعدازظهر آن یکشنبه، سعی کردم آن چه در دفترچه یادداشت سیاه رنگ بود و افسوس نداشتنش را می خوردم، به یاد بیاورم. ساعت قرار ملاقات ها با دنی، شماره تلفن هتل یونیک. اسامی کسانی که آن جا ملاقات شان می کردم. شاستانیه، دوولز، ژرار مارسیانو. شماره تلفن آگاموری در بخش مراکشی خوابگاه دانشجویی به توضیح مختصری از بخش هایی از محله که آنها را با نام «پشت موتپارناس» نشان می دادم، اما باید سی سال بعد پی می بردم که این عنوان را قبلا کسی به نام آزر وارزا فسکی به کار برده بود.

اواخر بعدازظهر یکشنبه ای در ماه اکتبر، قدمهایم مرا به این منطقه که در روزهای دیگر هفته از آن جا حذر می کردم، رسانده بود. نه، واقعا هیچ ربطی به کلیسا رفتن نداشت. اما یکشنبه ها، به خصوص وقتی اواخر بعدازظهر باشد و شما هم تنها باشید، روزنه ای در زمان باز می شود. کافی است در آن بخزید. سگی پر شده از کاه که در زمان حیاتش دوستش میداشتید. یک لحظه وقتی از مقابل ساختمان مشکی و کرم رنگ کثیف شماره ۱۱، خیابان آدسا گذشتم – در پیاده رو روبه رویی راه می رفتم و ساختمان سمت راستم بود. ضربه ای محکم و ناگهانی را احساس کردم. سرگیجه سبکی که دقیقا وقتی روزنه ای در زمان باز شده باشد، سراغتان می آید.

بی حرکت ماندم تا به نمای بیرونی ساختمان که حیاط کوچک را احاطه کرده بود، خیره شوم. همان جایی که پل شاستانیه همیشه اتومبیلش را پارک می کرد، حتا وقتی که در اتاقی در هتل یونیک در مونبارناس سکونت داشت. یک شب از او پرسیده بودم چرا ماشینش را جلو هتل نمی گذارد، با خجالت لبخندی زده و پاسخم را در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت، داده بود «از روی احتیاط…»

یک لانسیا ای قرمز. امکان داشت جلب توجه کند. ولی اگر می خواست نامرئی باشد، چه ایده مضحکی که این مارک و رنگ را انتخاب کرده بود. بعدها برایم توضیح داده بود که یکی از دوستانش در ساختمان خیابان أدسا زندگی می کند و او گاهی اتومبیلش را به او قرض می دهد. بله، به این دلیل بود که آن جا پارک شده بود.

گفت «از روی احتیاط.» به سرعت فهمیده بودم که این مرد چهل ساله، گندمگون، همیشه آراسته در کت و شلوار خاکستری و بارانی سرمه ای، کار مشخصی ندارد. شنیدم که با هتل یونیک تماس گرفت اما برای آن که مکالمه را دنبال کنم دیوار زیادی ضخیم بود. فقط صدای بم و بعضی اوقات آمرانه ای می شنیدم. با سکوت های طولانی. با این شاستانیه در هتل یونیک آشنا شده بودم، همزمان با چند نفری که همان جا با آنها برخورد کرده بودم: ژرار مارسیانو، دوولز، که اسم کوچکش را فراموش کرده ام…

با گذشت زمان چهره‌هاشان مبهم شده و صدای شان نامفهوم. پل شاستانیه به خاطر رنگ ها با وضوح بیشتری خودش را نشان میدهد: موهایی کاملا مشکی، بارانی سرمه ای، اتومبیل قرمز، گمان می کنم چند سالی را در زندان سپری کرده بود. مثل دوولز، مثل مارسیانو. او از همه مسن تر بود و به طور قطع باید تا به حال مرده باشد. دیر از خواب بیدار می شد و قرار ملاقات هایش را خیلی دور می گذاشت. سمت جنوب، طرف های زمین پشت ساحل، اطراف میدان قدیم تره بار، این طوری با مکان های خارج شهر هم آشنا شدم. فالگیپر ، آلرى ها و همچنین کمی دورتر تا خیابان فاوریت .. کافه های خلوتی که چندین بار مرا با خودش به آن جا می برد و فکر می کرد هیچ کس نمی تواند او را آنجا پیدا کند.

هیچ وقت جرئت نکرده بودم از او بپرسم که نکند آن جا توقف ممنوع است، اگرچه این ایده اغلب از ذهنم می گذشت. اما خب چرا اتومبیل قرمز را جلو این کافه ها پارک می کرد؟ عاقلانه تر نبود که در نهایت احتیاط، پیاده به آن جا برود؟ در آن دوران، خود من همیشه از آن محله که شروع کرده بودند به خراب کردنش، پیاده رد میشدم؛ از کنار زمین های بایر، آپارتمان های کوچک با پنجره های محصور، تکه هایی از خیابان بین تل هایی از آوار، انگار بعد بمباران بود. و این اتومبیل قرمز پارک شده در آن جا، بوی چرمش، این نقطه روشن که به برکت آن، خاطرات بازمی گردند.

خاطرات؟ نه. در آن یکشنبه شب، دست آخر متقاعد شدم که زمان بی حرکت است و اگر من واقعا داخل آن روزنه سر بخورم، همه چیز را دست نخورده باز خواهم یافت. اول از همه اتومبیل قرمز. تصمیم گرفتم تا خیابان واندم پیاده بروم. کافه ای بود که پل شاستانیه قبلا مرا آن جا برده و داخلش گفت و گوها حس و حال شخصیتری به خود گرفته بود. من حتا احساس کرده بودم که او در آستانه فاش کردن رازی بود. سربسته به من پیشنهاد داده بود برایش کار کنم. طفره رفته بودم و او هم اصرار نکرده بود.

خیلی جوان بودم اما بدگمان، بعدها باز هم به آن کافه رفتم، با دنی، آن یکشنبه، تقریبا شب شده بود که به خیابان بزرگ من رسیدم و در امتداد ساختمان های جدید و بزرگ حرکت کردم. از سمت پلاک های زوج، نمایی مسطح ساخته بودند. حتا یک پنجره هم روشن نبود. نه، خواب ندیده بودم. خیابان واندم تقریبا در همان قسمت به خیابان بزرگ راه داشت، اما آن شب، نماها صاف بودند، متراکم، بدون کوچکترین فاصله ای. بهتر بود تسلیم واقعیتها بشوم: خیابان واندم دیگر وجود نداشت.

از در شیشه ای یکی از ساختمان ها عبور کردم، جای تقریبی ای که از آن جا وارد خیابان واندم می شدیم. یک چراغ نئون. یک راهرو بزرگ و طویل قسمت بندی شده با دیوارهای شیشه ای که پشت شان میزهایی کنار هم قرار گرفته بود. احتمالا هنوز قسمتی از خیابان واندم، محصور میان انبوه ساختمان ها، به حیاتش ادامه می داد.

این فکر باعث شد خنده عصبی سراغم بیاید. راهرو را تا درهای شیشه ای دنبال کردم. آخرش را نمی دیدم و به خاطر نور نئون، چشم هایم را روی هم فشار میدادم. فکر کردم راهرویی برو برگرد از مسیر خیابان واندم پایین می رفت. چشمانم را بستم. کافه در انتهای خیابان بود، مسیر تا خیابانی بن بست ادامه می یافت که دیوار به دیوار کارگاه های راه آهن بود. پل شاستانیه اتومبیل قرمزش را داخل بن بست پارک می کرد، جلو دیوار سیاه رنگ. هتلی بالای کافه بود، هتل پرسوال، به خاطر خیابانی به همین نام که آن هم مقابل ساختمان های جدید، بی جلوه و فرسوده بود. همه را داخل دفترچه یادداشت سیاه رنگ نوشته بودم.

آن اواخر، دنی در یونیک احساس راحتی نمی کرد- آن جور که شارستانیه می گفت . و اتاقی در همین هتل پرسوال گرفته بود. از آن به بعد می خواست از بقیه دوری کند، بی آن که بدانم دقیقا از چه کسی: شاستانیه؟ دوولز؟ ژرار مارسیانو؟ الان هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر به نظرم می آید که دنی بعد آن روز که من متوجه حضور مردی در لابی هتل پشت پیشخان پذیرش شدم، مضطرب به نظر می آمد. مردی که استانیه درباره اش گفته بود مدیر هتل است و نامش در دفترچه یادداشت من آمده: لاخدار ، بعد نام دیگری: داوین ، که این یکی داخل پرانتز بود.

در کافه تریای خوابگاه دانشجویی، که اغلب به آن جا پناه می بردم، با او آشنا شده بودم. اتاقی در بخش امریکایی گرفته بود، و از خودم میپرسیدم با چه عنوانی، چون اونه دانشجو بود نه امریکایی. از وقتی باهم آشنا شده بودیم خیلی آن جا نماند. نهایتا ده روز. علاقه ای به نوشتن کامل نام خانوادگی اش ندارم، نامی که در اولین ملاقات مان در دفترچه یادداشت سیاه رنگ نوشته بودم: دنی. ر.، بخش امریکایی، شماره ۱۵، بلوار جوردان ۲.

شاید امروز هم به همین نام خوانده شود. بعد همه نام های دیگر – و نمی خواهم توجهی را به او جلب کنم، شاید هنوز جایی زنده باشد. با وجود این اگر نام چاپ شده اش را بخواند شاید یادش بیاید که زمانی به آن نام خوانده می شده و بتوانم از او خبری بگیرم. اما نه، آنقدرها هم خودم را گول نمی زنم.

روز دیدارمان، در دفترچه یادداشت نوشته بودم «دانی». و او خودش با خودنویس من دوباره املای دقیق نامش را نوشته بود «دنی». بعدها فهمیدم نامش، دنی، عنوان شعری از نویسنده ای بود که در آن وقتها ستایشش می کردم و بعضی اوقات او را در حال خارج شدن از هتل تاران در بلوار سن – ژرمن ۴ میدیدم. گاهی وقت ها تصادف های عجیبی رخ می دهد.

یکشنبه شبی که بخش امریکایی را ترک کرده بود، از من خواسته بود بروم خوابگاه دانشجویی دنبالش. جلو ورودی با دو کیف دستی مسافرتی منتظرم بود. به من گفت که یک اتاق در هتلی در مونپارناس پیدا کرده. ازش خواستم پیاده برویم. دو کیف دستی، وزنی نداشتند.

از خیابان بزرگ من رفتیم. خلوت بود، مثل آن شب، که یکشنبه بود و همان ساعت. دوستی مراکشی از خوابگاه دانشجویی، هتل را به او نشان داده بود، همان کسی که در نخستین دیدارمان در کافه تریا به من معرفی کرده بود، کسی به نام آگاموری.

روی نیمکتی بالای خیابانی در امتداد قبرستان نشستیم. داخل کیف دستی های مسافرتی اش را گشت تا مطمئن شود چیزی جا نگذاشته. بعد به راهمان ادامه دادیم. برایم توضیح داد که آگاموری چون یکی از صاحبان هتل مراکشی است، اتاقی در آن هتل دارد، اما خب پس چرا او هم در خوابگاه دانشجویی اقامت داشت؟ چون دانشجو بود.

او علاوه بر این خانه دیگری هم در پاریس داشت. آیا دنی هم دانشجو بود؟ آگاموری به او کمک کرد تا در دانشکده سانسیه ی ثبت نام کند. زیاد متقاعد به نظر نمی رسید و این جمله آخر را با بی میلی به زبان آورده بود. با وجود این، یادم می آید شیی با مترو تا دانشکده سانسیه همراهی اش کردم، با یک خط مستقیم از دورک تا مونژ باران نرم و ریزی می بارید اما آزارمان نمیداد.

آگاموری به او گفته بود که باید از خیابان مونژ بیاید، و دست آخر به مقصدمان رسیدیم: یک جور تفریحگاه ساحلی یا بیشتر یک زمین بایر که با خانه هایی کوتاه و نیمه ویران احاطه شده بود. زمین گل آلود بود و ما باید در تاریک روشنا حواسمان به گودال های آب می بود. آخرش به بنای نوسازی رسیدیم که به طور قطع تازه ساختنش را تمام کرده بودند چون هنوز داربست داشت…

آگاموری جلو ورودی منتظرمان بود و نور لابی طرح کلی اندامش را روشن کرده بود. به نظرم رسید نگاهش کمتر از معمول نگران بود، انگار از ایستادن جلو دانشکده سانسیه، با وجود زمین بایر و باران، احساس امنیت می کرد. تمام این جزئیات با شلختگی به خاطرم می آیند، نامنظم، و بیشتر اوقات نورشان محو می شود. آنها با یادداشت های دقیقی که در دفترچه یادداشت است، همخوانی ندارند. این نوشته ها برای منسجم کردن تصویرها به کارم می آیند، تصویرهایی که میپرند آن قدر که ممکن است فیلم را پاره کنند.

به طرز عجیب و غریبی یادداشت های دیگری مربوط به تحقیقاتی که همان زمان انجام میدادم، با موضوع رویدادهایی که آنها را تجربه نکرده بودم – مال قرن ۱۹ و حتا قرن ۱۸ میشدند – برایم واضح تر آشکار می شوند. همین طور نام هایی که با این رویدادهای دور و دیرین درهم آمیخته اند: بارون بلانش ، تریستان گربییر ، ژان دووال ، در میان سایرین و همچنین ماری ۔ آن لروی ۳۲، اعدام شده با گیوتین در ۲۶ ژوئیه ۱۷۹۴ در سن بیست و یک سالگی، این نام ها در گوشم طنینی نزدیک تر و آشناتر دارند تا نامهای همدوره هایم.