Virgool - ویرگول

مستار - پنج

by
https://files.virgool.io/upload/users/50128/posts/ianjkgvc0kxf/gkzyr8czlppz.jpeg

...اما نوشت، از اندوه سالهای انتظار، از دلی که اکنون به شکل دیگری می تپید، از حسی که اکنون به هبوط دیگری می رسید، و او آن آدم تنهای لب جوی بود، که در انتظار سلام حوای خویش در خویش فرو رفته بود. آری پسرک را اکنون روزگار دیگری در انتظار بود، روزگاری که در گوش پسرک عشق را نجوا می کرد، و این وادی را جز رنج و محنت نیست، جز درد و اندوه نیست... اما نوشت و دل خویش در این وادی نهاد، بی هیچ چشم داشتی، اما به امید آنکه خوانده شود، دیده شود، و دخترک آنسوی قصه را آگاه سازد از وجود خویش، که بگوید خواندمت و شنیدمت، و بی آنکه دیده باشمت دل خویش باخته ام به حضور واژه هایت.

آن شب به چشم به هم زدنی گذشت، روزگار بعد از آن شب دیگر به سیاق قبل نبود، و شب های پس از آن را انتظاری کشنده در هم آمیخته بود، روزها به شب سلام می گفتند و انتظار جواب سلامی از آنسوی قصه آرام قلب پسرک را می خراشید و سیقل می داد، و پسرک به چشم جان خویش می دید که قلبش دیگر در قامت سینه اش نمی گنجد، کوچک شده بود، ذره ذره آب شده بود و آنچه در تملک او نبود را آرام از دست می داد، آه از این انتظار دردآلود، آه از این انتظار بی حساب، که تنها به سلام واژه ای دل خوش کرده بود...

شبی از شب های گرم تابستان، درست در انبوه نت های آشفته سه تار پسرک، واژه ها آرام آرام آمدند، و برق چشمانی که با دیدنشان طلوع قبل از سپیده دم را به رخ می کشید، آری سلام واژه ها را پذیرفته بود و به کلامی پاسخش داده بود، کلامی به زیبایی تمام شاعرانه ها، به لطافت زن در شعرهای قبانی، به قداست عشق در غزل های حافظ، و کمی آغشته به اندوه شهریار...

انتظار برای وصل واژه ها به سر رسیده بود، و اکنون غوغای ستارگان در اتاق پسرک بر درخشش قندیل های سالهای سکوت زمستان نوید بهار را می داد، بهاری به رنگ ارغوان، و سپیدارهای سر به فلک کشیده، که از دور صدای چکاوک ها را می شنیدی، که دم به آواز چلچله ها سکوت جنگل خیال را می شکست و شور و اشتیاقی به پا کرده بود. اکنون فصل عاشقی بود، فصل شکفتن احساس در بطن خطرات و مخاطرات، فصل موسیقی و گل، اکنون فصل عاشقی بود...

ادامه دارد...