Virgool - ویرگول
ملخ ها و مرگ ها
by توحید شاولین خواهشم این است اگر چون من هستید، و دنبال ربط عکس با مطلبید لطفا قطع امید کنید! مدتی می نوشتم و بعد به تناسب نوشته دنبال عکس در اینترنت می گشتم. اما حالا که همین گوشی تلفن یک دوربین دارد و عکسی می اندازد ما را بس! گفتم حتا اگر بی ربط، این عکس ها نشان کوچکی از آنچه بوده است که من حس کرده ام، در لحظه... بگذریم.
پیرزن عجیبی بود. یعنی شاید برخورد من با او عجیب بود. شاید هم وقتی که من از جلوی خانه اش رد می شدم عجیب تر از همه چیز بود. و ترسناک تر از آن سلامی عادی و غیرعجیب از جانب پیرزن بود که انگار همه چیز عادی است. اما عادی نبود.عادی نیست وقتی ساعت دوازده و نیم شب از جلوی خانه ای روستایی و قدیمی رد بشوی که پیرزنی بر پله ی خانه نشسته و با لنگه ی دمپایی اش حساب ملخ هایی را برسد که امسال بلای جان شهر و سرزمین اش شده اند، و همزمان با ملخ ها هم حرف بزند و هم فحاشی کند.
اولین واکنش من، خنده بود و جواب ِ سلام او. چیزی شبیه اینکه او دیوانه است و لابد من هم خیلی عاقل! اما قدمم سست شد وقتی پیرزن کار خودش را می کرد و همه چیز مثل یک کار معمولی جلو می رفت. زیر هر ضربه ی دمپایی او، صدایی شبیه شکستن شیشه ای نازک خلق می شد. صدایی که بلافاصله تصویرش را جلو چشم ظاهر می کرد. مسئله اصلا تاسف برای یک تصویر رمانتیک از مرگ ملخ ها نیست. مرگ آنها یک احتمال برابر و حتا بیشتر از زنده ماندن آنهاست؛ وقتی که زاد و ولد به امکانات نگاه نمی کند یا شعور این را ندارد، مرگ محتمل تر از زندگی است. زیر چرخ ماشین ها، قدم عابران یا هر جسم سختی که بر سر این موجودات در حال استراحت فرود بیاید. اما مسئله عمد و اختیاری بود که در دست ِ پیرزن بود. پیرزن با خیال راحت انتخاب می کرد که کدام شانس این را دارند تا پر بزنند و شاید چند روزی بیشتر زنده بمانند،و کدام باید زیر ضربه های چابک او بشکنند.
نمی دانم چرا بی اختیار یاد سربازانی افتادم که تعریف می کنند ازشان یا در فیلم ها و گزارش ها می بینیمشان. نمی دانم چرا ضربه ی دمپایی شبیه فرود گلوله ی توپ یا خمپاره ای شده بود که صدایش می آید، اما معلوم نیست بر سر چه کسی می بارد. معلوم نیست آن بخت برگشته ای که هر تکه اش قرار است گوشه ای پرت شود کیست. فقط آگاهی گنگ و وحشتناکی باقی می ماند که این ضربه بر سر یک نفر هم شده فرود می آید.
فکر می کنم چه قدر خوب شد ملخ ها عقل و شعور ندارند، نمی فهمند. اگر می فهمیدند چه خدایی بالای سرشان مرگ را برایشان مقدر می کند، خدای دمپایی به دست خونسرد، احتمالا خودشان را زیر لاستیک یک ماشین می انداختند که بیچاره از همه چیز بی خبر است و بی اختیار. حداقل شبیه خدایی به ظالمی آن پیرزن نیست.