Virgool - ویرگول
هفتصد کلمه
by مسدودخرداد پارسال که شروع شد، یا نه، پارسال وقتی وارد خرداد شدیم (گمان میکنم اولی بهتر بود اگر تنها خرداد و پارسال را جابهجا میکردم) میانۀ ماه رمضان بودیم. دقیقاً یکم خرداد. میانۀ رمضان را مطمئن نیستم. بههرجهت، اشاره به خرداد و پارسال و رمضان را برای منظوری، قصدی، چیزی آوردهام؛ چون الآن هم خرداد شروع شده است، سهوخردهای روز آن گذشته است. همچنین گفتن اینکه الآن در امسالایم با تمام مهملنمودناش میتواند قصدم را روشنتر کند. امروز هم احتمالاً عید فطر است و همان قصۀ عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت. بهمنظور تسهیل در رجوع، مختصات آغاز خرداد پارسال و حالوهوای هنوزْ-رمضانیاش را از اینجا به بعد الف و آغاز خرداد امسال را ب خواهیم نامید.
الف را اگر در خاطر دارم برای ماه رمضان یا یکسالگیاش نیست، اینها در حکم آویزههاییاند بامعنی اما نه فینفسه بامعنی. هرچه باشند آویزهاند و آنچه آویزان نگهشان داشته رأس ماجرا به حساب میآید. رأس ماجرا آنقدر در اینجا مرکزی و کانونی است که بیراه نرفتهایم اگر همین متن را تلاشی برای شرح آن ماجرا (به واژهها و تکرارشان دقت میکنید دیگر؟) بدانیم. مرکزی و کانونی بودناش (یا مرکزی و کانونی انگاشتهشدناش؟) است که هر دادۀ ظاهراً پرت را به آزمایش میخواند: آزمایشِ بدلشدن به یک آویزۀ توجیهگر و بامعنیِ دیگر.
در زمان الف و هنگام اذان مغرب (لحظات روحانی افطار) من مرتکب قتل شدم، آن هم در فضای عمومی، پارک. این از آن جملههایی بود که زیاد بهشان در اینجا بر نخواهید خورد –از حیث ایجاز و سرراستی. بله میگفتم، قتل. پس انتخاباش بهعنوان مرکز ماجرا چندان هم پرتوپلا نبوده. جلوتر از این واقعه، چند ماه بعدش مثلاً، فیلمی دیدم و خیلی باهاش حال کردم. پایاناش مزین است به مرگی بیاندازه خوشتراش، مرگی که همۀ نخهای فیلم را بهدرستی به خود گره میزند. یکجور اعلان میشد دیدش، اعلان برای یک ناممکنی، ناممکنیِ بودنِ قهرمان فیلم. (پس قهرماناش است که در پایان به مرگی خوشتراش میمیرد!) ناگهان انگار که چیز غریبی را فهمیده باشم. مگر هر مرگی نوعی اعلانِ ناممکنیِ بودن برای متوفی نیست؟ الف در سرم با این آگاهیِ نویافته جان تازهای گرفت: من کشتم چون آن بودن برایم ممکن نبود. البته لازم است بگویم این توجیه با فرض درستیاش در همین فاصلۀ الف تا ب در ذهن من قوام پیدا کرد. روال کار چیزی جز این نیست. اول بکش بعد چراییاش میآید. همین ادبیات کهن خودمان اصلاً، «از هر طرف که روی، گر راه روی راه بری» یا حتی «پس چون در خود طلب دیدی میآی و میرو و مگو که درین رفتن چه فایده. تو میرو فایده خود ظاهر گردد.» در نتیجه اغراق نکردهایم اگر اقدام موفقام به قتل را در راستای وراثت گونۀ خاصی از طبیعت و تاریخ و جغرافیا و فرهنگ و از همینها قلمداد کنیم. اهل تقدیرمحوری و جبرگرایی نیستم ولی از طرفی تاریخ هم هست و نمیتوانم نادیده بگیرمش.
حالا که شمایل تاریخی و حتی استعاری این قتل بیان شدند بایستی ادامۀ ماجرا را با احتیاط و ملاحظۀ بیشتری پیش ببرم. بهجاست یادآوری این نکته که (اگر تابهحال متوجه نشدهاید) این نوشتار خاصیتی خودکار دارد، به این معنی که خودم هم بیشوکم نخستینبار است که پی میبرم آن کاری که در زمان الف انجام دادم واقعاً قتل بوده. بااینهمه، چه اگر قتلبودن کارم را در آن زمان میدانستم و چه نه، عنصر مهمی هنوز وارد نشده و بیش از این به تعویق انداختن ورودش هیچجوره پذیرفتنی نیست. هر قتل علاوه بر قاتل یک مقتولی هم دارد دیگر. میدانستم شما هم میخواستید همین را بگویید، نوک زبانتان بود.
یک نکتۀ مهم دربارۀ این مقتول وجود دارد و آن این است. آنچه اطلاق قتل به واقعۀ زمان الف را بهکلی دشوار میکند، چنانکه خودم هم یکبار به دام این دشواری افتادهام، زندهبودنِ اصطلاحاً-مقتولِ ماجراست. همین حالا که در ب هستیم او همچنان زنده است، حتی شاید زندهتر از آنی که آنموقع بود، در همان لحظۀ ارتکاب جرم.
چندباری بهش گفتهام دست از در آوردن ادای مردهها بردارد، و او هم جواب داده که بیهیچ شوخی و ادایی جداً مرده است. با چاقو هندوانه را قاچ میکند و میگوید «انقد مُردهمُرده نکن، زشته. برو نون بگیر برای افطاری.» میگویم مگر امروز نبایست عید فطر باشد؟ میگوید که نه و اینکه هنوز رؤیت نشده است. سمت در میروم، نه به نیت نان، و میگویم «ببخشید، داستان رو اشتباهی اومدم.»