Virgool - ویرگول

نگاه تو

by
https://files.virgool.io/upload/users/138973/posts/w0jcmcitm9jr/pi1jgl2etqx6.jpeg

نگاه های سنگین او کلافه ام کرده بود.البته نه ، کلافگی اسم خوبی برای حسم نبود.اعماق قلبم ذوق زده بودم.بین ما تقریبا 1 متر فاصله بود اما میتوانستم سنگینیه نگاهش را حس کنم.نگاه هایش عجیب بودند.

دزدانه نبودند.کاملا خودخواهانه و مالکانه نگاه میکرد و این به من قدرت میداد...

و من چه میدانستم که او میشود دلیل تمام رنج ها و دلیل تمام خوشی ها ... و گویی شاملو میدانست که میگفت :

"دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم

اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست"

و هم اکنون من شاملوی دستان او هستم.من دستش را میگیرم و اندوهش را تغذیه میکنم و غرق لذت میشوم.چرا که شاملو گفت :

"دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست"

و من در انتظار او میخواهم آنقدر نفس بکشم تا هوا کم بیاید ، و روز دیگر خسته شود از شب شدن ، و ماه بی تاب شود از ستاره ها ، و زمین تاب نیاورد کالبد خسته و آزرده ی مرا که بی "او" قدرت قدم برداشتن را هم ندارد.

ای شاملو تو مرا سرودی ، تو مرا شنیدی ، و تو مرا میفهمی

باز هم بگو اما اینبار به "او" :

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟