جامعه خبری تحلیلی الف
در مجلسِ موعظۀ امیرمومنان
چونان کسی مباش که حقِ خود را بهکمال میستاند و حق دیگری را بهکمال نمیدهد
همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کان جامه به اندازۀ هرکس نبریدند[۱]
«هین سخنِ تازه بگو تا دو جهان تازه شود». اما بعضی سخنان هست که کهنه بشو نیست زیرا زندگی و نیازهای آدمی همواره تازه است. «هر نفس نو میشود دنیا و ما / بیخبر از نو شدن اندر بقا». در گذشته، «مجالسِ موعظه» بصورتِ یک سنتِ جاری و غالباً طبیعی و بی تکلف، یکی از پایگاههای اتصال به منابعِ سخن و اندیشۀ بزرگان بود. گوهرِ بعضی آثار، هرچقدر هم که بر آن گذشته باشد، این استعداد را دارد که هربار صورت تازهای از معرفت و شناخت برانگیزد، همچون موجی نو بر دریا، که البته باز به دریا بر میگردد و در او صورت میبازد. اما در امواج اندیشگیِ بعدی، با صورتها و لایههای معنائیِ تازه، حضور دارد. رابطۀ سخن و دانش و اندیشه هم از همین جنس است،
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست تو ندانی بحر اندیشه کجاست
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد[۲]
*
سنتِ مجالس موعظه
در منظومۀ گذرانِ جامعۀ اعتقادیِ ما در گذشته، شرکت در «مجالسِ موعظه» یک سنت جدی و جاری میبود. یادم میآید آنوقتها که نوجوان بودم، در شهرما شاهرود هم، رفتن به این مجالس، به درجات مختلف در زندگی مردم عادی کوچه و بازار جائی و سهمی داشت. برای عدهای، جزء برنامۀ جدیِ زندگیشان بود و عدهای هم، بخشی از ساعات فراغت خود را به آن اختصاص میدادند. هرچه بود، در حال و هوای طبیعی زندگی ما در آن شهرِ کوچک، نقشی داشت. آن روزها، پندپذیریها غالباً سینهبهسینه و از راهِ حضور و محضر و محاضره بود. اصلاً، نفسِ درکِ محضرِ اهلِ نَفَس، شانی و حکایتی داشت. امروز، این بساطِ امکاناتِ فضایِ مجازی و ارتباط جمعی، تا اندازۀ زیادی آن رسمِ نیکو و حال و هوایِ طبیعی و عاطفی را برانداخته، و بجای تأثیر نَفَس، به تکثیرِ نظر پرداخته، و بجای تعمق تورق آورده است! پس، جایِ موعظۀ جمعی در خردِ جمعی کجاست؟ براستی، بیشترین نیاز جامعۀ امروزِ ما، «معلم» خوب است.
*
بنده، در جایگاه عرضۀ مواعظِ اولیاء نیستم اما دلم برای آن مجالسِ بیپیرایۀ قدیم که جای شنیدنِ موعظۀ اهلِ معرفت و اخلاص بود بسیار تنگ است. با همین رویکرد، میخواهم به نامِ حضرتِ علی نیازی ببرم و از نفَس او همتی طلبکنم و از ذکر جمیلِ کلامش برکتی بجویم. مادرم که رحمت خدا بر او، بهمن میفرمود: در مجلس ائمه شرکت کن ولو «یک توکِ پا»!
بی عنایات حق و خاصان حق گر ملک باشد سیاهستش ورق
*****
یادگار پدر
برکتِ ماندگارِ شوقِ به سخنان امیرالمؤمنین و مطالعۀ نهجالبلاغه را اما، از پدر عزیزم بهیادگار دارم. مردی سختکوش، هم در معلمی که شغلش بود و هم در کارِ باغی که از ارثِ پدر نگاهداشتهبود. یکروز، خسته، گفت: «حلالترین نان را بهخانه میآورم، یا درس میدهم یا در باغ عرق میریزم». در کارِ درس و مشقِ ما پیگیر بود. هر شب، ما را درکنارش مینشاند و درسِ آن روزِ کتاب فارسیمان را برایمان با خطِ خوش رونویسی میکرد و جملات را میخواند و ما را وا میداشت که روی دستش، نوشتنش را بهدقت نگاهکنیم، و گاهی متنِ بعضی درسهای دیگرمان را هم با همین روش بهما میچشانید. این کار را تا کلاس سوم ابتدائی ادامه میداد و بعد میگفت: «حالا دیگر راه افتادید»!
یک کتابِ کهنۀ منتخبِ نهجالبلاغه داشت که مرحوم فاضلِ تونی فراهم آوردهبود. جملاتی از آن را از حافظه با ضرب آهنگ خاصی میخواند و به آن استشهاد و استناد میجست، و همراه با حرکتِ انگشتِ اشاره، مکرر و مؤکد میفرمود که کلامُالملوک ملوکُالکلام، سخنِ امیران امیرِ سخنان است. گاهی هم افعالِ عربی مربوط را صرف میکرد و میخواست که منهم تکرار کنم. توصیفها و تلقینها و تشویقهای او، ابّهت و مرجعیتی از این کتاب در ذهن من فراهمآورده و شوقی برای خواندن و فهمیدن و به حافظه سپردنش برانگیخته بود. خدا روحش را به مِهر پدری از این فرزندِ خام راضی کناد و زحمتها و صبرهایش را، که من دیگر راهی برای جبرانش ندارم، به آغوشِ رحمتِ خویش پاداش دهاد. از دور، در این ایام قدر، بر تربتِ پاکش بوسه میزنم.
*
درس صبحگاهی
موضوعِ این دلنوشته، شرحِ بخشی از موعظهای کوتاه اما خواندنی[۳] از حضرت امیر است. سید رضی گردآورندۀ نهجالبلاغه، در میانِ سخنانِ فاخرِ فراوان که از علی به ما رسیده است، این پندنامه را اینطور وصف میکند: «اگر در این کتاب جز همین یک سخن نبود، اهل نظر و بصر را کفایت میکرد».[۴] حافظهام در نوجوانی، ۱۷-۱۶ سالگی، روان بود. متن کاملِ این موعظۀ شریف را درسگرفته و از بَر داشتم. این را گفتم تا بهانهای باشد برای ادایِ دینی به مرحوم حاج شیخ محمدباقر طاهریِ شاهرودی. آن سالها، اوایل دهۀ چهل خورشیدی، هر روز ساعت شش صبح، در سرما و گرما، به اتفاقِ دو نفر از همکلاسیهایم، میرفتیم به منزل ایشان در خیابان ایستگاه در شاهرود. خودش در را باز میکرد و به مهربانی ما را میپذیرفت. روی زمین مینشستیم و درسِ نهجالبلاغه میگرفتیم. از آنجا، پیاده و گاهی دوان دوان، خودمان را میرساندیم به کلاس دبیرستان که هشت صبح شروع میشد. آن بزرگوار، بابت این تدریسها هرگز از ما پولی دریافت نکرد که هیچ، ما را به چایِ صبحگاهی هم مهمان میکرد. دل به همین خوش میداشت که به این بهانه، هر روز به این کتاب شریف میپردازد و تبرکی میجوید. رحمه الله علیه.
*
در قرآن و نهجالبلاغه، بارِ بیان بسیاری از مفاهیم بر دوش زبانِ تمثیل است. این نوشته هم، از تمثیل بهرهبرده، تا شرحِ مقصود برای خوانندگانِ نهچندانآشنا به این ادبیات، آسانتر بهدست آید. آموزههای محوریِ انبیا و اولیاء، بر خلاف فیلسوفان، گزارههای پیچیدهای نیست. ساده و روشن است اما خوی و مَلَکۀ [۵] روحِ آدمی شدن، و مکیدن و چشیدنِ شیر و شیرۀ آن ، همیشه آسان نیست و محتاجِ دستگیری معلمان و موعظۀ اولیاء و توفیق الهی است. سخنان علی (ع)، گنجِ بیمانندِ پند است. در اینجا به یک نمونۀ آن میپردازیم، ساده در زبان اما عمیق در حکمت.[۶]
*
با مردی ناشناس
این موعظۀ حضرت امیر، از دو جهت شاخص است. اول اینکه خطابِ او به اصحاب خاص یا نخبگان معنوی مثلاً عثمانبن حنیف یا کمیل یا هَمام و امثال آنها نیست، بلکه «قَالَ لِرَجُلٍ سَأَلَهُ أَنْ یَعِظَهُ». یعنی، یک آدم احتمالاً ناشناس کوچهوبازار، خیلی بیتکلف از او تقاضا میکند که: موعظهام کن! علی هم با همۀ شان و منزلت و موقعیت اجتماعی و سیاسی که دارد، حوصله میکند و خواهش او را جدی میگیرد، و مجموعهای از حالتهای دوگانه و متقابل را، در یک دسته بندیِ بسیار روان و کوتاه اما گویا، جای میدهد و پیشِ روی او میگذارد، اموری که امروز هم در رفتارِ روانیِ و اجتماعیِ خیلی از ما، در زندگی روزانه، جریان دارد.
دوم اینکه، نمیفرماید چطور باش بلکه میگوید چطور مباش! اصلاً شروع کلام این است: «از آنهایی مباش که ...». ترکیب و ترتیبِ سخن طوری است که گوئی دارد از ساحتهای مختلفِ رفتاری بخش مهمی از جامعه، لایه لایه عکس میگیرد و نقاط آسیبپذیر را یکبهیک نشان میدهد. زبانِ سهل و ممتنعِ این اندرزنامه و نوع خطابِ آن، حال و هوایی صمیمی و لحنی کاربردی برای عمومِ مردم دارد. بنده هم سعی میکنم به زبانی ساده و از راهِ تمثیل، مطلب را در حدِ توان باز کنم تا برای خودم و خوانندگانِ کمترآشنا به این متون، که این شب و روزهای ماه رمضان را با یادِ او میگذرانند، تذکری باشد و برکتی بیاورد. در اینجا اما، اگر گاهی یک نکته را از چند جنبه شرح و بسط دادهام، به جهت رعایت حالِ علاقهمندانِ نوجوان بوده است.
*
اینگونه مباش!
بر درختِ پُرثمرِ این پندِ پُرگُهر، ابتدا بر شاخهای مینشینم که به گمان من، از آن منظر میتوان منظرۀ کلیِ موعظۀ او را تماشا کرد. فرمود: «چونان کسی مباش که به پندارهایش میدان میدهد تا بر ارادۀ او چیره شوند و انگیزههای نفسانی بسازند و او را به دنبالِ خود بکشانند در حالی که نمیتواند در آنچه که به آن یقیندارد بر نفسِ خود فرمانبراند و مرکبِ اهتمام در آن میدان بدواند»[۷] گاهی عزم خود را با جدیت بر چیزهائی که به حدس و گمان برای خود مفید یا موفقیت میشماریم متمرکز میکنیم، تند میتازیم، نردِ آرزو میبازیم، قیل و قال راه میاندازیم، تحلیلها میکنیم، نقشهها میکشیم و یقهها چاک میدهیم، در حالی که در درستی و فایدۀ تصورات ما و امکانِ تحققِ تحلیلهایِ ما، هزار احتمال و اما و اگر و باید و شاید مطرح است، و هیچ مبنای متقنی برای پیش بینیِ حاصلِ کار در دست نیست. اما در مقابل، اموری هستند که در ضرورت و درستی و عاقبتِ روشن و محتومِ آن تردیدی نیست، و نتیجۀ بیتوجهی به مقدماتِ آن هم برایمان روشن است، با اینهمه، میلِ به تغافل داریم، چشم و گوش بر یقینیات خود میبندیم، اما تا بخواهی همچنان خیال میپزیم! آن حضرت، با همۀ شان و منزلت و موقعیتی که داشت، خواهش یک فردِ عادی جامعه را جدیگرفت، حوصله کرد و نشست و با زبانی ساده، او را اندرزِ زندگی داد که: اینگونه مباش!
*
از ترکیب و ترتیبِ سخن آن حضرت در این اندرزنامه بر میآید که او از روش و منش این نوع آدمها رنج میبردهاست. نشانههای این آزردگی، در دیگر کلمات آن بزرگوار هم فراوان دیده میشود چنانکه گوئی در طول و عرضِ زندگی، با مردمانی از این دست بسیار مواجه بودهاست. با درکِ چنین فاصلۀ شخصیتی میان او و این «قومِ ناهموار»، حسِ «تنهائی» در او قابلِ درک است. شاید آن فریادِ فُزتُ و ربِ الکعبه، «بهخدایِ کعبه رستگارشدم»که به هنگام ضربت خوردن از او روایت شده، پژواکی از این غربتِ تلخ بودهاست. نمیدانم.«دست بردار ازین در وطن خویش غریب»!
*
کور را خود این قضا همراه اوست
سفارش مولا به آن مرد که از کسانی نباشد که از یقینیات میگریزند و به احتمالات و خیالاتِ میآویزند، مرا به یادِ یکی از نکتهپردازیهای مولانا در ضمن یکی از قصههای دفتر چهارم مثنوی میاندازد، در بخشِ «رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن». در آنجا به زبانی ساده ولی با مهارت تمام، این حکمتِ ژرف را توضیح میدهد که چرا کورسویِ چراغِ گمان یا دانشِ بیرونی و عاریتی، هرگز جایِ بینش و اشراقِ درونی را نمیگیرد،
جز مقام راستی یکدم مایست هیچ لالا، مرد را چون چشم نیست
اگر فرجام کاری یا روشی برای ما مشخص است، چرا باید از این بینایی و دانش، رو بگردانیم و به شایدها و بایدهای مشروط به عوامل ناشناخته روی بیاوریم؟ درست است که یک دانشمندِ عاقلِ اهلِ بصیرت هم میتواند با ناکامی مواجهشود، اما نمیشود به استناد آن، از عقل و علم گریخت و عنان نفس را به گمانپردازیها سپرد. بله، ممکن است یک بینا هم تصادفاً در راهی به چاهی بیفتد. اما آیا میتوان از این اتفاقِ نادر، که خبرساز هم هست، یک قاعده ساخت و نتیجه گرفت که پس اصلاً فرقی نمیکند که چشم داشته باشیم یا نداشته باشیم؟! گیرم که به چاه افتادنِ یک بینا را قضای روزگار بدانیم، بسیار خوب، اما فروافتادن یک نابینا در چاه که دیگر کارِ قضا و قدر نیست! اصلاً انتظار عقلانی این است که بیفتد، و اگر نیفتد جای تعجب است! به قول مولانا، آنکه که در راهِ پر از چاه، چشم بسته میرود، در واقع، آن قضای شوم را در بغل گرفته و همراهِ خود دارد میبرد!
عمرها باید به نادر گاهگاه تا که بینا از قضا افتد به چاه
کور را خود این قضا همراه اوست که مرو را اوفتادن طبع و خوست
*
قلمرو معناداری
بعضی از کجفهمیهایِ ما ناشی از نشناختنِ قلمرو معناداریِ یک مفهوم اعتقادی است. مثلاً معناداریِ مفهوم «توکل» در قلمروِ مثالِ «بینا و چاه» میگنجد و نه در حوزۀ «نابینا و چاه». برای یک رهروِ روشناندیش در درون، و روشنبین در بیرون، البته «توکل کردن» معنا دارد، زیرا بر سرِ راهِ یک بینای چراغ بهدست هم، چاهِ پنهانی میتواند ناگهان دهان بازکند. اما همان رویکرد، برای کسی که چشمها را فروبسته و در راهِ پر از چاه گام نهاده، بازی با عقلانیت است. بگذارید همینجا، از خلط دو مبحث و دو ساحت مختلف با یکدیگر، پیشگیری کنم. باز هم از بیانِ نمادینِ مولانا بهره میگیرم:
آن توکل کو خلیلانه ترا وآن کرامت چون کلیمت از کجا
تا نبرد تیغت اسمعیل را تا کنی شهراه قعر نیل را
بله، اگر در ساحتِ مراحل و مراتبِ ابراهیمی و موسوی طی طریق کردی، آنگاه از معنای این توکل که تیغت گلوی اسماعیل را نبرد، یا این کرامت که رودِ نیل جلوی پایت شاهراهِ خشک بازکند پرسش کن! زبانِ ساحتِ این عوالم به کلی متفاوت است از زبانِ ساحتِ زندگیِ عقلانیِ آدمیان که اساساً ربطی ندارد به وانهادنِ ضرورتهای منطقی و درآویختن به ریسمانِ احتمالات و خیالات و سیرکردن در سبدِ تصوراتی که از ساحتی دیگر به عاریت گرفتهایم. دور باد آن «جهل» که در خُمِ رنگرزِ خلط و توجیه، فرو رفته و رنگِ تقدس به خود گرفته باشد؛ به نام تقدس، به کامِ تقلب!
*
پرواز با بالهای کاغذی
باز هم پلی میزنم میان عمقِ تفصیلیِ سخن مولا و مولانا که (در حاشیۀ قصۀ رنجور در دفتر ششم مثنوی) تمثیلی بسیار گویا و مناسبِ احوالِ بحث ما آورده است:
گر سعیدی از مناره اوفتید بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن
آمدیم و یک آدم خوش شانس، که اتفاقاً جامۀ بلند و گشادی هم به تن دارد، از سرِ مناره به پایین پرت شد و از قضای روزگار، باد زیرِ پیراهنش افتاد و با آن چترِ نجات، سالم به زمین رسید! آیا این دلیل میشود که تو هم پیراهن گشادی بپوشی و بالای منار بروی و با خیال آسوده خودت را بیندازی پایین با این حساب که فلان افتاد و طوری هم نشد؟! مغزِ آن جمله از اندرز حضرت امیر به آن مرد در واقع همین است که وقتی هر آدم عاقلی میداند که نتیجۀ منطقی پرت شدنِ از سرِ منار مردن است، با زندگیات بخت آزمائیِ نامعقول نکن؛ تجربۀ عمومی تاریخ را آینه کن،
سرنگون افتادگان را زین منار مینگر تو صد هزار اندر هزار
پس، مبادا گمان اندیشی ها و تحلیلهای پُر از ایهام و ابهام و احتمال، تو را به وادیِ ماجراجویی و آرزوپردازی بسپارد
و از خِرَدورزی دور بدارد. راهی را برو که هم دانشش را داری و هم پای رفتنش را. وقتی میدانی که طناب بازی در ارتفاع نمیدانی، روی امنیتِ زمینِ زیرِ پایت حساب کن. آن را بسنج. پایت را هم بستای. سودای هواگردی (کایت سواری) از سر قله، با این بالهایِ کاغذی که به خودت بستهای جور در نمیآید! بر پایِ مستقر و رونده بر روی زمین تکیه کن. در آرزویِ پرواز، پای گام به گام اما مطمئن به جلو رفتن را به بالهای کاغذی مفروش. خوشا چشمِ پایان بین،
تو رسنبازی نمیدانی یقین شکر پاها گوی و میرو بر زمین
پَر مساز از کاغذ و از کُه مپَر که در آن سودا بسی رفتست سر
حبذا دو چشمِ پایانبینِ راد که نگه دارند تن را از فساد
*
کشتی نشستگانیم ای بادِ شُرطه برخیز
تاریخ موج خیز است، و سرنوشتِ کشتی زندگی بر این امواج خواندنی است. ناخدایِ خِرد، با برخاستنِ بادِ موافق، بادبان میگشاید، و چون هواها و گماناندیشیها وزیدن میگیرد بر میچیند. تاریخ آموزگاری سختگیر و حسابرسی پُرحوصله است. واقعیت این است که تمایلی نفسانی در کسانی وجود دارد که از امور محاسبهپذیر بگریزند و به احتمالاتی بیاویزند که قابلِ ارزیابی نیست. کم نیستند بحثهایِ داغ و احتجاجهایِِ بیحاصل و تحلیلهایِ تُهی که اتفاقاً در بسته بندیهای رنگارنگ به بازار میآید و غوغا میانگیزد. در این میان، توجه به امور یقینی و حتی بدیهی رنگ میبازد، و جدالهایِ فرصتکش و شکافهای اجتماعیِ فرسایشی افزایش مییابد و فضای رقابتهای نابخردانه بر سرِ صیدِ سایهها اوج میگیرد.
در توضیحِ مقصود، تمثیلِ بسیار آشنائی از مولانا را که ضمن «قصهی دیدن خلیفه لیلی را» در دفتر اول مثنوی آورده، بهطورِ بسیار خلاصه باز میگویم، با زبانی ساده و درخورِ حوصلهیِ همگان: مرغی در ارتفاع میپرد و سایهاش روی زمین میدود. صیادِ ظاهربینی، در خیالِ شکارِ مرغ، دوان دوان چندان میرود که ازپای میافتد در حالی که بینوا نمیداند که به صیدِ سایه رفته است! همچنان میدود و هرچه تیرِ توان و سرمایه و مهارت که در ترکشِ عمر اندوخته میاندازد. اما یک لحظه درنگ نمیکند و سرش را بالا نمیگیرد که اصلِ مرغ را در حال پرواز در آسمان ببیند!
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست بیخبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو
و دستِ آخر، او میماند و ترکشی خالی و عمری که از دست رفته و باز نمیگردد. کارِ اولیاء و آموزگارانِ معنوی هم همین است که چنگی در موی صیادِ بیخبر بزنند و سرش را به بالا بگردانند و مرغِ واقعی را نشانش بدهند،
سایۀ یزدان چو باشد دایهاش وا رهانَد از خیال و سایهاش
در ارزیابیِ سعیِ صیادِ توهم زده در این تمثیل، فقط سرمایۀ شخصی او به هدر رفته است، اما زیانِ بزرگتر وقتی است که خیال پردازیهایِ نفسانیِ و فرار از خِرَد ورزی، جامعهای را به شکارِ سایهها بکشاند، خرد جمعی را به حاشیه براند و ترکشِ سرمایههای ملی را خالی کند.
*
غنیمت و غرامت
این بحث، توجه ما را میکشاند به یکی دیگر از جملاتِ پندنامۀ مورد نظر ما: «چونان کسی مباش که برای ارزشهای ناپایدار سخت رقابت میکند اما از ارزشهای ماندگار بسیار آسان درمیگذرد. غنیمت را غرامت میپندارد و غرامت را غنیمت»![۸]
چشم دریا دیگرست و کف دگر کف بِهِل وز دیدۀ دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب کف همیبینی و دریا نی، عجب!
تمثیلِ قرآنیِ گویائی دردست داریم: «کفِ روی سیلاب، برباد میرود و آنچه مردمان را سود دارد پایدار میماند».[۹] اندیشهورزی که اَرز و اندازه میشناسد، ارزشهای سیرابکنندۀ ماندگار را برای بهرههای گذرا، بهحراج نمیگذارد تا چه رسد به دارائیهای یگانهای که بهای او درخیال نمیگنجد،
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود!
آنکه یوسف را در چاه پیدا کرد، و آنکه او را به بهای ناچیزی بهچنگ آورد اما به سودایِ سود فروخت، و آن دیگرانی که از پسِ یکدیگر، او را خریدند و فروختند، همگی میپنداشتند که غنیمتی خورده و سودی بردهاند. اما اگر زیبائیشناس بودند، میدانستند که آن یگانه را اصلاً به بازار نمیباید برد. جایِ زیبائی، دل است نه بازار! دل است که گرانترین است، و زیبائیِ بیهمتا، دل را نمیخَرَد. میبرد! دلدار است. گنجینۀ بیهمتا را به هرچه بفروشندش بازندهاند. هراندازه گِرانَش هم بدهند، ارزان دادهاند!
گفتم خراجِ مصر طلب میکند لبت گفتا در این معامله کمتر زیان کنند!
گفتم به نقطۀ دهنت خود که برد راه گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند!
بعضی از میراثهایِ معنوی و مادی و مدنیِ تمدنیِ ما از این قبیلاند. ماندگار و بی همتا. چنان قدر دارند که قیمت ندارند! گنجینههائی چنان سرشار که به قیمت در نمیگنجد؛ قرنها همواره، پشتوانۀ شخصیتِ ملیِ ما بودهاند، و شاخههای هویت معنوی و فرهنگی و معرفتی ما از آنها تغذیه کرده و تازهتازه بَر دادهاست. از یک نگاه، ما زائیدۀ آنهائیم و برکشیدۀ آنها. پس، نه فقط نگاهبانی، که پرستاری از آنها، هم شرط عقل است و هم شرط عشق. هم نشانۀ معرفت و مدنیت است و هم سپرِ دفاعِ ملی و امنیتِ راهبردی. تاریخ گاهی سرمایههائی میپرورد که جایگزین ندارد. آنها را دریافتن، دُر یافتن است و از دست نهادنشان باختن. بههر بهائی و بهانهای که باشد. دردا و دریغا از جفایِ بازارِ سود و زیان در حقِ این نادرهکاران و نادرهسازان،
یوسفی در چاه و این کنعانیان بر سر بازار سودند و زیان
چون نمیدید آن جمالِ نورده چشم یعقوب و زلیخا کور به[۱۰]
*
گرفتار میان قوم ناهموار
در مثل مناقشه نیست. «بازگو از نجد و از یارانِ نجد»! همین مولانا که در بازشکافتنِ موعظۀ حضرتِ مولا، از تمثیلاتِ او بهرهبردیم، حاصل گوهرشناسیِ شمسِ تبریز بود که به خلقِ شاهکارهایِ ماندگاری در ادبیات فارسی و «بزرگترین حماسۀ روحانیِ بشریت»[۱۱] انجامید. منطق او برای رفتنِ به سوی مولانا و حفاظتِ از او چه بود؟ گفت: «مقصود از وجودِ عالم، ملاقات دو دوست بود ... مرا فرستادهاند که آن بندۀ نازنینِ ما میان قوم ناهموار گرفتاراست، دریغ است که او را به زیان برند». گوئیا او از همان مربیانی بود که چنگ در موی صیادِ سایهها بُرد و اصلِ مرغ هوا را نشانش داد؛ دایهای برایِ رهانیدن از خیالِ سایهای. راستی، آنچه شمس با مولانا کرد در چه ساحتی میگنجد؟ موعظه بود؟ از چه جنس؟ با چه زبانی چنان تکانی درکار کرد و او را برجهانید و بهفوران کشانید؟ تا چنان شد که شمس گفت: «آبی بودم، برخود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم، تا وجود مولانا برمن زد، روان شد، اکنون میرود، خوش و تازه و خرم»![۱۲] «زبانِ» آن «موعظه» هرچه بود، مولانا آدابِ برخاسته از عادات را فرونهاد تا بدانجا که حرف و گفت و صوت را هم برهم زد و بی این هرسه با او دَم زد! بگذریم و بگذاریم به وقت خود و در جای خود. «عشق را خود صد زبانِ دیگر است».
*
این پندنامۀ حضرت امیر که اشاراتی به بعضی فقرات آن رفت اما، علاوه بر معانیِ معرفتی، کاملاً کاربردی است که برای توضیح آن، بهتر از تمثیلات مثنوی مولانا نیافتم. این را هم از قلم نیندازم که تا آنجا که بنده میدانم، در شعرِ کلاسیکِ پارسی، در توصیفِ معرفت و معنویتِ مولا (ع)، از مولانا بلندتر و فاخرتر نگفتهاند. در اینجا، از بابِ عرض احترام، از تجلیل و توصیف انحصاری و ممتازِ او از علی یاد کنیم که او را منبعِ الهامِ خود و نمادِ «نورافشانیِ بیزبان» توصیف میکند: «از تو بر من تافت چون داری نهان؟ / میفشانی نور چون مه بی زبان»! و نه تنها، « راستی و داد» را سرشتِ الهیِ آن بزرگوار بر میشمارد، که او را شاهین همۀ «راستی» آزمائیها میداند:
تو ترازویِ احد خو بودهای بل زبانه هر ترازو بودهای
*
بازباش ای باب بر جویای باب
این موعظۀ شریف، در میانِ حکمتهای نهجالبلاغه، سبک ویژهای دارد. پیش از این گفتهشد که انگیزۀ اشاره به مفاهیم آن، تبرکجستن به یاد و نام حضرتِ امیر در این ایامِ شبهای قدر و شهادت آن بزرگوار بود. فرصتها بهپایان میرسند، اما حکایتِ شرحِ بقیۀ فقرات این پندنامه همچنان باقی است تا فرصتی دیگر و مقالهای درخور، در حدِ توانِ این فقیر. با اینهمه، دریغ دارم که در این مجالِ مختصر، متنِ جملۀ پایانی این اندرز نامۀ او رانیاورم: «چونان کسی نباش که حق خود را به کمال میستاند و حق دیگری را به کمال نمیدهد. از مردم میترسد، نه در راه طاعت خدا، و از خدا نمیترسد در راه طاعت بندهها».[۱۳] بی گمان، معنای اجمالی و عرفیِ این بند از اندرز علی نیز برای آن مرد که مخاطب آن حضرت بود قابلِ دریافت بودهاست، و شرحِ آن برای امروزِ ما هم، میباید به همان روشِ تمثیلی، که در این نوشتار برگزیدیم، در جای خود بیاید. اما اگر بخواهیم، ورای فهم عرفیِ آن، دیگر لایههای مفهومیِ این جملۀ کوتاه را بشکافیم، هم مبحث «حق» مطرح است، هم «دادگری» که گوهرِ پیامِ زعامتِ اجتماعی و سیاسیِ آن بزرگوار است،[۱۴] و هم رابطۀ «توحید» و «عدالت»؛ هم بحثِ «حقِ خدا» در میان است و هم «حقِ مردم» و هم این نکتۀ ظریفِ توحیدی و معرفتی و عرفانی که چگونه این دو با یکدیگر مرتبطاند و چیستیِ حیثیتهای متفاوتِ این ارتباط را چطور میباید فهمید. «تازیانه بر زدی اسبم بگشت»! این مباحث اما، از دایرۀ فهم اولیه و عرفیِ این بند از آن پند، فراتر میرود؛ و توسنِ اندیشه در این میدانِ معرفت، بسی آنسوتر میتازد،
شراب خوردۀ معنی چو در سماع آید چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
به آبِ دیدۀ خونین نوشته قصۀ حال نظر به صفحۀ اول مکن که توبرتوست[۱۵]
با این مفاهیمِ توبرتو، که به سرفصلهایِ آن اشارهای رفت، جا دارد که اگر توفیق رفیق باشد، در آینده، در حدِ بضاعتِ مزجات، شرحی مستوفی مستقلاً بدان اختصاص یابد. برای این مهم، چه بهتر که از همان جایگاهِ اختصاصی که مولانا بهشیوائی از آن یادکردهاست، در شخصیت مولا نظر و در سخنِ او تاملکنیم، یعنی از رَواقِ منظرِ بلندِ «دروازۀ شهرِ دانشِ و بینشِ پیامبر» (ص):
ای علی که جمله عقل و دیدهای شمهای واگو از آنچه دیدهای
چون تو بابی آن مدینۀ علم را چون شعاعی آفتاب حلم را
بازباش ای باب بر جویایِ باب تا رسد از تو قشور اندر لباب
سپاس خدای را که مِهرِ او را در دلمان بتابانید و «حُقۀ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود».
*سفیر در یونسکو، ماه رمضان، پاریس
پینوشتها:
[۱] فروغی بسطامی
[۲] از دفتر اول مثنوی مولانا
[۳] و قَالَ علیه السلام لِرَجُلٍ سَأَلَهُ أَنْ یَعِظَهُ، نهجالبلاغه، حکمت ۱۵۰.
[۴] قالَ الرَّضِی وَلَوْ لَمْ یکنْ فی هذَا الْکتابِ إلاّ هذَا الْکلامُ لَکفی بِهِ مَوْعِظَةً ناجِعَةً وَحِکمَةً بالِغَةً وَبَصیرَةً لِمُبْصِر وَعِبْرَةً لِناظِر مُفَکر.
[۵] مَلَکه: «کیفیّتی که در نَفْس راسِخ شود و در همۀ احوال حاضر باشد و همیشه پوینده و توانا» (شفیعیکدکنی به نقل از استادش ادیبِ نیشابوری، بخارا ۸۱ ،یادنامۀ ایرج افشار).
[۶] جادارد از دو استاد فقید، دکتر سیدجعفرِ شهیدی و دکتر محمدابراهیم آیتی به احترام یادکنم که رنجبردند و دو ترجمۀ خوب از نهجالبلاغه بهیادگارگذاشتند که همواره مورد رجوع بنده نیز هست. رحمت خدا بر آنها.
[۷] تَغْلِبُهُ نَفْسُهُ عَلَی مَا یَظُنُّ وَ لاَ یَغْلِبُهَا عَلَی مَا یَسْتَیْقِنُ!
[۸] یُنَافِسُ فِیمَا یَفْنَی وَ یُسَامِحُ فِیمَا یَبْقَی؛ یَرَی اَلْغُنْمَ مَغْرَماً وَ اَلْغُرْمَ مَغْنَماً.
[۹] فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیذْهَبُ جُفَاءً وَأَمَّا مَا ینفَعُ النَّاسَ فَیمْکثُ فِی الْأَرْض (رعد۱۷).
[۱۰] این قطعۀ مثنوی، از سایه، اینطور آغاز میشود: باز شوقِ یوسفم دامنگرفت / پیر ما را بوی پیراهنگرفت؛ استاد شجریان آن را، با همراهی گروه پایور، به زیبائی تمام، در آوازِ بیات ترک خواندهاست.
[۱۱] شفیعی کدکنی: «مثنوی معنوی حضرت مولانا بزرگترین حماسه روحانی بشریت است که خداوند برای جاودانه کردنِ فرهنگ ایرانی آن را به زبان فارسی هدیه کرده است» (شرحِ مثنویِ معنوی، کریم زمانی، ج۱، ص۱۵.
[۱۲] مقالات شمستبریزی بهتصحیح دکتر محمدعلی موحد، ص ۶۱۹ و ۹- ۷۷۸ و ۱۴۲.
[۱۳] یَسْتَوْفِی وَ لاَ یُوفِی وَ یَخْشَی اَلْخَلْقَ فِی غَیْرِ رَبِّهِ وَ لاَ یَخْشَی رَبَّهُ فِی خَلْقِه.
[۱۴] یکی از مباحث بسیار مهمی، که بنده هم آرزومندم توفیق پیداکنم در بابِ آن بنویسم، این است که چگونه «عدالت» که یک مفهوم «دنیوی» است، یعنی به زندگی و معیشتِ دنیوی جامعه باز میگردد، در ذهن و شخصیت سیاسی حضرت امیر، جنبۀ معنوی و «تقدس» دارد. برای او، پایبندی به این امر «زمینی»، «آسمانی» است. مفهوم «قسط» (دادگری)، در آیات قرآن در مواضعِ مختلف، وزنۀ سنگینی است تا بدانجا که «اقامۀ قسط» توسطِ مردم، هدفِ شاخصِ ارسال رسولان الهی عنوان شده: لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَینَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْکتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْط / به راستی پیامبران را با دلیلهای روشن و همراه با کتاب و ترازو فرستادیم تا مردم به دادگری برخیزند... (حدید ۲۵). در نهجالبلاغه هم، «عدالت»، مفهومی محوری و غیر قابل مصالحه و چشمپوشی است. از میانِ مفسرانِ معاصر، مرحوم آیتالله طالقانی برآن بسیار تاکید ورزیده است.
[۱۵] سعدی