Virgool - ویرگول

"شب پنجاهم" یا "خواهران غریب"

by
https://files.virgool.io/upload/users/159601/posts/tpwkhwci6rae/t4izwesudmye.jpeg

من فرزند ارشد خانواده هستم. به نقل از بابا، دختر ارشد خانواده. برادرم، شروین، پنج سال و نیم بعد از من، شبی که مبعث و تولد مسیح به تاریخ دهم دی ماه، همزمان بود، به دنیا آمد.

تا قبل از به دنیا آمدنش، مدام طلب برادر می‌کردم. دختر همسایه‌مان، شهره، دو یا سه برادر بزرگتر داشت. حمید و سعید را یادم هست. شاید هم سه تا بودند. برادرانش گوگوش گوش می‌کردند و آدم بزرگ بودند، شاید هم قد کشیده بودند و من جزو بچه‌ها حسابشان نمی‌کردم. برادران شهره، برایش عکس‌برگردان ای‌کیو‌سان خریده بودند و همین شد انگیزه‌ی من برای خواهر شدن. برادری که بیاید و عکس برگردان بیاورد.

شروین که به دنیا آمد، برایم یک بسته ماژیک دوازده رنگی خریدند، همان شب برفی، دم بیمارستان فاطمیه. مرا با جعبه‌ی دستمال کاغذی نرمه و ماژیک، در ماشین آریای یشمی تنها گذاشتند. شروین، چشم‌های درشت، صورت سرخ، مشکی‌‌ترین مو و بلندترین جیغی که در زندگی شنیده باشم را داشت. برایم یک کالسکه‌ی قرمز پلاستیکی خریدند که این کادوی شروین است. مادرجون، یک گل سر کوچک دستم داد و گفت، این را برایت آورده است. از طرف این بچه‌ی کوچک، کادوهای بسیار گرفتم، به جز عکس برگردان.

از همان وقت، شروع کردم به دنبال خواهر گشتن. اول با دخترعمویم، نسترن، پیمان خواهری بستم. از من هشت ماهی کوچکتر بود. بعد با منا هم‌کلاسی مهد کودکم. این سرگشتگی به دنبال خواهر را به دنبال خودم کشاندم و در مسیر زندگی، دوستان دختر بی نظیری را تجربه کردم. بارها، بعد از مدتی دوستی، به شوخی و جدی، به آنان که خواهر داشتند گفتم خواهر جدید نمی‌خواهید؟ به آنان که خواهر نداشتند، از در "درد مشترک" وارد شدم. پیمان خواهری عجولانه هم این وسط بسته‌ام و فسخش کرده‌ام.

بعد از "مرجان"، دختر عمه‌ام، که هنوز حکم خواهر را برایم دارد و در فیسبوکم هم تحت عنوان خواهر لیست شده است، تجربه‌ی جدی‌ای نداشته‌ام. تا امسال، تا امروز.

افسانه، از من بزرگتر است. نه آن قدر بزرگتر که جدی‌ام نگیرد، نه آن قدر نزدیک که دوقلو باشیم. افسانه، نقاش است و مجسمه‌ساز. از معدود آدم‌هایی که می‌توانی بگویی آرتسیت‌اند. خوش‌فکر است، باهوش، مشوق. ساکن شهر رویاهایم، نیویورک است. در تلفن‌هایمان، بعد از گپ زدن از آشپزی، قرارمدار، مامان‌هایمان در ایران و آب و هوا، از رویاهایمان می‌گوییم. از ایده هایمان و عشقمان به خلق.

یک بار از دهانم پرید که، افسان، می‌دانی من همیشه دلم می‌خواست یک خواهر بزرگ داشته باشم؟ افسان، یک خواهر بزرگتر معرکه دارد، به اسم الهه.

افسان جواب داد، می‌دانی من همیشه دلم یک خواهر کوچک می‌خواسته؟

کتابی که در بالا می‌بینید، از محصولات کانون است. مامان برایم قصه دو خواهری را می‌گفت که از یکدیگر مراقبت می‌کنند، شربت آلبالو می‌خورند و همدیگر را دوست دارند. یک روز که بحثشان می‌شود، خواهر کوچک می‌رود در دل صحرا می‌نشیند و خواهر بزرگ دنبالش می‌گردد. آخر قصه آشتی کردند و قدر یکدیگر را دانستند. من آنقدر، خواهر داشتن را دوست داشتم، که همان وقت‌ها، گفتم مامان، تو می‌شوی خواهر شسلی؟ من می‌شوم خواهر بزرگ، تو می‌شوی خواهر کوچک. تا امروز هم رابطه‌مان، کمی مادرانه، کمی خواهرانه است. شاید چون نسل اندر نسل تک دختر بوده‌ایم و نه لذت خاله داشته‌ایم، نه خواهر.

شهرزاد قصه‌گو، خواهری داشت به نام دنیا زاد. وقتی که به عقدالحبس شهریار در آمد، دنیازاد همراهش به کاخ آمد. شب اول، دنیازاد، از شهرزاد خواست تا قصه‌ای بگوید تا به خواب رود. شهرزاد بهترین قصه‌اش را شروع کرد. قصه‌ای که از مراقبت از خواهر شروع شد و به زهرزدایی از جان شهریار ختم شد.

دوستان، خانواده‌ای هستند که خودمان انتخب می‌کنیم.

افسان، کمی قبل پیام داد پس چه شد قصه‌ی شب پنجاهمت. بفرما خواهر جان.