Virgool - ویرگول
گلدستهی آبی
by فِ_اَلفتابستان یا زمستان؛
فرق نداشت.
مستوره توی خانه دامن میپوشید با شلوار، یک جوراب پشمی هم تا روی شلوارش بالا میکشید
اما فقط یک پارچه ی نازک به دور سینه هایش میبست
عمه گفته بود حق نداریم چیزی بهش بگوییم
گفته بود به چیزی که میبینیم عادت میکنیم
اما نمیشد
نمیشد فقط نگاه کنیم و به دلمان حالی کنیم نمیشود به آن لعنتی دست بزنیم
وقتی باهاش حرف میزدیم باید به فاصله ی بین سینه های سفید و تپلش نگاه میکردیم
اگر خطِ نگاهمان به دامنش یا جورابهای پشمیاش یا حتی چشمهایش میاُفتاد، جیغ میزد
آنقدر که به سرفه میاُفتاد و خون بالا میآورد و تا دو روز صدایش در نمیآمد
اصلا علت صدای بم و دورگه اش همین جیغ های ممتدش بود
حسام قسم میخورد بین سینه هایش دوتا گلدستهی آبی دیده، از همان ها که مسجدِ کوچه پشتیِ مدرسه اش دارد
همان مسجدی که اولین بار هما را با چادر گلدار آنجا دیده بود.
اما مرضیه میخندید و دهان کج میکرد که اراجیف است
فتانه میگفت دلش میخواهد حداقل یکبار دست بزند به آن ها
میخواست بداند لمس سینه های یک نفر دیگر چه فرقی با لمس سینه های خودش دارد
از وقتی دیده بود دوتا از همکلاس هایش زنگ های تفریح اخر کلاس دست میبرند زیر مانتوهای تیرهشان و با چشم های نیمه باز به هم خیره میشوند، میخواست امتحان کند
یک جورهایی برایش حکم مرگ و زندگی داشت
حتی یکبار توی خواب رفته بود که به جنس دست بزند
اما عمه مچش را گرفته بود
من اما در آن فاصله خودم را میدیدم
میدیدم که دارم خونش را میمکم و با دندانهایم گوشت های تنش را تکه تکه میکنم و رد دندان هایم را روی تنش جا میگذارم
شاید به خاطر همین بود که آن روز وقتی به جای سینه هایش توی چشم هایش زل زدم، جیغ نزد
نزدیکم آمد و سعی کرد زبانش را به دندانهایم بکشد
مامان که دید؛ محکم کوبید توی صورتش و یک دسته از موهایش را کَند
بچهها را برد توی حمام
مستوره را توی انباری زندانی کرد
تمام پرده های خانه را کشید و من را برد روی پشت بام
لباسهایم را توی تنم پاره کرد و گذاشت تن لختم را بهش بچسبانم
حس کردم چشمهایم دارند روی هم میروند
شب که شد؛ جنازهی مامان را مورچه ها خورده بودند، من اما مَرد شده بودم.