Virgool - ویرگول

جوک های ملانصرالدین

by

یکی از ملانصرالدین می پرسه چه جوری جنگ شروع می شه؟
ملا بدون معطلی یکی می زنه توی گوش طرف و میگه اینجوری!



روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یكی گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تكلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."


ملانصرالدین به یكی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"



روزی یكی از همسایه‌ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت می‌خواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسایه گفت: "شما كه فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر می‌كند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم كج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."



روزی ملانصرالدین به دنبال جنازه‌ی یكی از ثروتمندان می‌رفت و با صدای بلند گریه می‌كرد. یكی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هیچ! علت گریه‌ی من هم همین است."


روزی ملانصرالدین به عده‌ای رسید كه مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت "السلام یا طایفه‌ی بخیلان!"
یكی از آن‌ها گفت: "این چه نسبتی است كه به ما می‌دهی؟ خدا گواه است كه هیچ‌ یك از ما بخیل نیست."
ملانصرالدین گفت: "اگر خداوند این طور گواهی می‌دهد، از حرفی كه زدم توبه می‌كنم، و نشست سر سفره‌ی آن‌ها و شروع كرد به غذا خوردن."


روزی ملانصرالدین بالای منبر رفت و یک آیه خواند : " و ما نوح را فرستادیم... " بعد هرچه کرد ادامه آیه را یادش نیامد تا اینکه یکی از حضار گفت : ملا معطلمون نکن.اگه نوح نمی یاد یکی دیگه رو بفرست!!!

هرکس از زن خود ناراضي

ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود.

همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر.

ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟

آن مرد گفت : نه ...

ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!

گم شدن خر

يک روز ملانصرالدين خرش را در جنگل گم مي کند.

موقع گشتن به دنبال آن يک گورخر پيدا مي کند.

به آن مي گويد: اي کلک لباس ورزشي پوشيدي تا نشناسمت

وظيفه و تکليف
روزي ملانصرالدين بدون دعوت رفت به مجلس جشني.
يکي گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتي چرا آمدي؟"
ملانصرالدين جواب داد: "اگر صاحب خانه تکليف خودش را نمي‌داند.

من وظيفه‌ي خودم را مي‌دانم و هيچ‌وقت از آن غافل نمي‌شوم

زمون قدیم داروغه ها  برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند .
یک روز  زمان خر بگیری ملا نصر الدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.
صاحبخونه گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیرون دارن خر میگیرن
 صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟
ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم  اشتباها مرابه جای خر بگیرن.