Virgool - ویرگول
هشدار: زندگی تلخ است، با قند میل شود!!!
by $!n@تیک تاک تیک تاک...
این صدا آشناست، داره یه چیزی بهم میگه، آها.. میدونی !؟ داره میگه هرکی داره صدای لعنتی و رو مخ من رو میشنوه و بهش اهمیت میده ، باید اون پلکای لعتنیش رو باز کنه و اون دنیایی وهم و شیرینی که خواب براش ساخته بود رو فراموش کنه چون قراره دهنش بزودی سرویس بشه...
چشامو باز میکنم، خب طبق معمول، هیچوقت آدم تو نگاه اول نمیتونه چیزی ببینه، یه پرده کدر که آدم بفهمه اونورش اصله و حقیقت اونوره و فقط یه پلک با اون حقیقت فاصله داری، ولی چه فایده که زود دیر میشه.... یه پلک دیگه میزنم. "هی سلام لامپ خوشگل من!!! خوبی؟؟ من عالیم!! دمت گرم که 24 ساعته روشنی و موقع رفتنت فوقش یکم از پولمو دور میریزم و میرم یه لامپ دیگه میگیرم، دیگه مثل آدما دهنمو سرویس نمیکنی!!! نمیدونی از دیشب تا حالا کجا ها رو گشتم" شکمم دوباره حسودیش شد! داره میگه بدبخت، شام که ندادی بهم، حداقل یچی بده بخورم شرمنده سلولا نباشم... از سر جام بلند میشم. یه کش و قوسی به بدنم میدم و گوشیم رو از رو تخت برمیدارم و دوباره میندازمش رو تخت !! لعنت به چیزایی که آدم بهشون عادت کنه. سعی میکنم جای پا بیا اونهمه آشغالی که رو زمین ریخته پیدا کنم!! همچی رو زمینه... به دم در اتاقم میرسم. نفسم رو میدم تو با صدای گرفته میگم:"هع دنیا چاییدی!! دیروزم دووم آوردم هه!!" بعدش چراغ رو خاموش میکنم و در اتاق رو باز میکنم. اولش نور مرده آفتاب پاییزی و بعدش هوای نسبتا خنکی میخوره تو صورتم، یکم صورتم رو عقب میبرم..."خب بریم که داشته باشیم."
این قسمت ابتداییه یه داستانه که خودم نوشتم! خوشحال میشم که حمایت کنین و نشر بدین و کامنت بزارین و بهم نظرتون رو بگین تا منم واسه نوشتن و تموم کردمش انگیزه پیدا کنم...
هرکسی تو دنیا سهمی داره، یکمش هم مال منه. میخوام باهاتون در میون بزارم...
با احترام 25 بهمن 1389