Virgool - ویرگول
لحظه پذیرش
by حسن شیخJanuary 31, 2020
کنار رودخانه پیدرا (Piedra) نشستم و مثل ابر بهار گریه کردم. قطرههای اشکم از زیر چانه روی یخ رودخانه میچکید. در ذهنم همه چیز روی دور تند بود؛ یعنی واقعیت داشت؟ جدا چطور شد که این طور شد؟ من احمق بودم. ما اصلا همسفر نبودیم. همه این چیزها در ذهن من بود و در واقعیت فقط در یک مسیر بودیم. مثل دو نفر که به طور اتفاقی در یک ایستگاه اتوبوس سوار میشوند و تا یک جایی با هم هستند. اصلا دلیلی ندارد احساس خاصی بینشان باشد. هر کس هر جا خواست پیاده میشود. خیلی طبیعی است؛ قبول نداری؟ پس داستان خوانی در کافه روزگار میدان شاه چی؟ شام آخر خانه هاوانس، قهوههای میدان جلفا، قدم زدن روی پشت بام میدان شاه؛ سرک کشیدن به بازار از لای نورگیرها؛ بالا رفتن از منارهها؛ همه اینها خیالی بود؟ حالا من با بدن تکه تکه این شهر چکار کنم؟
مگر خداحافظی این شکلی است. یک روز صبح پا شدم دیدم تختخوابش مرتب و ظرفها شسته است؛ اثری از او نبود. حتما رفته چیزی بخرد برگردد. این وقت صبح؟ اثری از وسایلش نبود. روی آینه ورودی یک نوشته چسبانده بود: «میدانم که ممکن است تنها بمانم. من این ریسک را قبول میکنم. تو خیلی خوبی. خداحافظ». گیج شدم. آن لحظه نفهمیدم؛ مثل ماههای قبل که نفهمیده بودم اما جریان داشت اتفاق میافتاد. فقط یک احمق میتوانست نبیند چطور خندهها کم کم محو میشوند و به جایش نگاههای سرد مینشینند. من باید چکار میکردم؟ این یک سوال رسمی از سوی دادستان این شهر رها شده است؛ «گوش کنید آقا. همهاش تقصیر شماست. مگر نمیتوانستید ببینید؛ چرا حرف نزدید. یا چرا اینقدر احمق بودید که شواهد را ندیدید؟» قاضی به من نگاه کرد تا حرفی بزنم. رفتم جلو و نوشته را از آینه کندم. چند بار دیگر خواندم. توی آینه خودم را دیدم؛ بیاختیار خجالت کشیدم و سرم را زیرانداختم. قاضی بلند گفت: «شما دوستداشتنی نیستید.» هیئت ژوری قیام کرد.
زندگی عادیام را شروع کردم. باید قبل از هشت خودم را به دفتر روزنامه میرساندم. قهوه را روی گاز گذاشتم و رفتم حمام. شجریان میخواند: «ما سرخوشان مست دل از دست داده ايم .. همراز عشق و همنفس جام بادهايم.» عطر قهوه که بلند شد همین جور لخت و عور از حمام بیرون پریدم زیر گاز را خاموش کردم. «بر ما بسی کمان ملامت کشيدهاند تا کار خود ز ابروی جانان گشادهايم.» شیر قهوه را که سرکشیدم دیگر معطل صبحانه نشدم. سریع شال و کلاه کردم که به دفتر برسم. دلم نمیخواهد روز اول هفته را با تاخیر شروع کنم. اولین ساعات تکلیف کل هفته را مشخص میکند. به بچههای دفتر فکر کردم که حالا منتظرم بودند. حالا بیشتر از همیشه دوست داشتم منتظرم باشند. همه چیز را چک کردم: زیر گاز خاموش، شیرها بسته، نشیمن تمیز، گلها سرحال. سریع در را قفل کردم و کفشهایم را برداشتم از راهرو بروم پایین.
یک مرتبه پاهایم قفل شد. راهرو یک چیزی کم داشت. روی پلهها نشستم و با دستها صورتم را پوشاندم. هیچ چیز در سرم نبود. مثل اسکیبازی که بین بهمن گیرافتاده باشد روی پلهها نشسته بودم و انتظار بیهودهای میکشیدم. پیرزن طبقه پائینی صدا زد: «حسن آقا دفتر دیر نشه.» چون جواب ندادم دوباره تکرار کرد. اینقدر تکرار میکرد تا صدایی از من بلند شود. پیرزن تنهاییست؛ برای این که او هم در شادی ما سهیم باشد صبحها بعد از بوس و بغل، توی راهم در خانه او را هم میزنم و باهاش سلام صبخیر میکنم. همین برایش کافی است تا خوشحال باشد. در عوض با خودش قرار گذاشته مرا ۷ صبح بیدار کند که از روزنامه عقب نمانم. اینقدر جواب ندادم که رفت زنگ آپارتمانم را زد. پای بالا آمدن ندارد برای همین زنگ میزند تا بیدار شوم. اگر از نازی پرسید چی؟ فریاد میزنم «حج خانم من بیدارم. ممنون.» سرم را از پنجره راهرو بیرون میبرم جوری که بتول خانم را ببینم میگویم: «امروز نفسم تنگ است. دیرتر میروم. ممنون». شروع میکند حرف زدن و دل سوزاندن الکی. «ممنون ممنون، بله، چشم.. حتما، نه لازم نیست.» به خانه برمیگردم. پیرزن کَر هر حرفی را صد بار تکرار میکند.
حالا من باید اینجا چکار کنم؟ روزی باور نمیکردم در خانه خودم زندانی باشم. اگر به سمت دفتر روزنامه فرار میکردم در امان بودم. دوباره نوشته را میخوانم. «تو خیلی خوبی، خداحافظ». قاضی بلند میگوید: «تو دوستداشتنی نیستی.» از شواهد معلوم بود کار به اینجا میرسد فقط من نمیخواستم ببینم. من احمق بودم. به قاضی گفتم: «من دوستش داشتم.» دادستان از کوره درمیرود: «دوست داشتن یک طرفه نمیشود. از همان اول که نشانهها را دیدید باید دست میجنباندید اما طفره رفتید و همه چیز را به تاخیر انداختید.» حالا به آن لحظهای که ازش فراری بودم رسیدم. با خودم میگویم «درست میشود. همه چیز درست میشود. یک تصمیم احساسی هست. هیچ چیز جز مرگ راه چاره ندارد.» یک نگاهی به لب پنجره میکنم. نازی فندک و سیگارش را نبرده است. حتما برمیگردد.
یک هفته که گذشت خبری از پیام و حرفی نشد. همه چیز سرد، مثل یخ. چند بار به دیدنش رفتم اما مثل یک آدم آهنی سرد و بیروح بود. من سردار بزرگی هستم که شهرم در جنگ سوخته است. هیچ چیز دیگری برای افتخار یا حراست نیست؛ سردار شکستخورده؛ متاسفم برایت. او دیگر تو را نمیبیند. تو وجود نداری. چه غمی بزرگتر از این که وجودت نفی شود. ما همسفران اتفاقی بودیم. فقط در اتوبوسی نشسته بودیم که یک مسیر میرفت وگرنه پیوندی میان ما نبود. سردار، از توهم بیرون بیا، تو از اول هم تنها بودی.
روز جمعه سنگینی است. فضای خانه برایم زندان شده است. همه وسیلههای نازی را در یک کیسه بزرگ ریختم. حوله قرمز گلگلی، دمپایی خرسیهاش، چند تا کش مو، مسواک، پشتی آبی و بنفشش، تابلویمان را از دیوار برداشتم. شال سیاه و کلاه زشتی به سرم گذاشتم و زدم بیرون. رفتم کنار رود پیدرا. این اسمی بود که من و نازی برایش انتخاب کرده بودیم. یک جای دنج و آرام برای فکر کردن به زندگی و عشق ورزیدن. وسایل را بیرون ریختم و با همان فندک قرمز خوشرنگ نازی زیرش آتش روشن کردم. در زبانههای آتش زندگیام را میدیدم. خاطراتم را. سیگار و فندک را هم به آتش انداختم. بغض داشتم اما خبری از گریه نبود. غم رفتن نازی حالا تبدیل به خشم شده بود. کاتر (cutter) را از کولهپشتی درآوردم و روی دستم خط کشیدم. خون روی آتش میریخت. آتش زبانه میکشید.