Virgool - ویرگول
عبور از چهار راه
by roozbehp.shafieeدی ماه، سه شنبه ساعت 7:30 صبح
آقای احمدی با غیظ آفتابگیر ماشین را پایین میآورد. آفتاب صبگاهی چنان کور کننده است که حتی عینک آفتابی هم جوابگوی چشمان حساس او نیست. درحالی که از سرما میلرزد به سمت محل کار میراند. عادت ندارد بخاری ماشین را روشن کند، این حس که راحتی خودش به ماشین فشار میآورد عصبیاش میکند. به آرامی رانندگی میکند، ذهنش خالی است و انگار اعضای بدنش میدانند چطور باید او را به محل کار برسانند.
هنوز پنج دقیق از شروع حرکتش نگذشته که به ترافیک همیشگی چهارراه برخورد میکند. طبق تجربه یادگرفته در این وقت صبح، سهبار باید سبز شدن چراغ راهنما را ببیند تا بتواند از چهارراه عبور کند. بیاختیار میایستد و به سیل ماشینها نگاه میکند. خودرو مقابلِ آقای احمدی اندکی به جلو میرود و میایستد. فاصلهای بین آن دو ایجاد میشود. احمدی به فاصله توجهای نمیکند، ازاینکه مرتب ماشین را در دنده بگذارد و بعد خلاص کند بیزار است.
خودرو مقابل باز به جلو حرکت میکند و احمدی بلاخره تصمیم به حرکت میگیرد. اما در همین لحظه رانندهای از فرصت استفاده کرده و ماشین خود را به جلویِ ماشینِ احمدی میکشاند. احمدی ترمز میکند و با عصبانیت دست خود را روی بوق فشار میدهد. راننده با سرعت بیشتری جلو میرود و به راحتی ماشین خود را در فاصله ایجاد شده جا میدهد.
عصبانیت تمام وجود آقای احمدی را میگیرد و زیر لب فحش میدهد. در خیال میبیند که از ماشین پیاده شده و راننده خاطی را کتک مفصلی میزند. چند لحظهای با این خیال سرگرم است که ناگهان به خود میآید و متوجه میشود هیچ کاری از دستش ساخته نیست. نااُمیدی در دلش سَر باز میکند، با خود میگوید: "باشه تو هم حق من و بخور".
ماشینها دوباره توقف میکنند. دلخوری هنوز در درون آقای احمدی جولان میدهد. رویش را از مقابل بر میگرداند و به سمت چپ نگاه میکند. توجهاش به راننده سمت چپ جلب میشود که خیره به او نگاه میکند. نگاهش طوری است که انگار خواستهای دارد. راننده چراغ راهنمای ماشین خود را روشن میکند و اندکی به سمت او پیش میآید، احمدی سریع عکسالعمل نشان میدهد و فاصله خود را تا حد امکان با خودرو مقابل کم میکند. با خود میگوید: "تو یکی رو دیگه نمیگذارم".
چراغ سبز میشود و ماشینها حرکت میکنند. راننده سمت چپ باز هم خود را به سمت خودرو احمدی متمایل میکند. اما احمدی چنان با فاصله کمی نسبت به خودرو مقابل حرکت میکند که امکان تغییر مسیر برای راننده به وجود نمیآید. بلاخره راننده از تغییر مسیر منصرف میشود و احمدی با خوشحالی در صندلی خود راست مینشیند. سینه خود را جلو میدهد و به اطراف نگاه میکند.
حتی دلخوریاش از ماشین مقابل را فراموش کرده است. پس از چند لحظه دوباره توقف میکند.دیگر فاصله چندانی تا مرکز چهارراه باقی نمانده، میداند این دفعه با سبز شدن چراغ میتواند از چهارراه بگذرد. از آینه به عقب نگاه میکند. خودرویی که میخواست از او راه بگیرد بلاخره موفق شده و حالا پشت ماشین او قرار دارد.
احمدی با خود میگوید: "حالا اینجا رو داشته باش"
چراغ سبز میشود، احمدی به آهستگی جلو میرود، ماشینها از اطراف سبقت میگیرند اما احمدی توجهای نمیکند. سیلی از چراغها و بوقهای اعتراض آمیز از پشت سر روانه میشود، اما احمدی همچنان آهسته جلو میرود. به محض اینکه چراغ زرد روشن میشود احمدی پای خود را روی گاز فشار میدهد و به سرعت از چهارراه عبور میکند. راننده پشت سر احمدی تا به خود میآید چراغ قرمز شده و مجبور به توقف میشود. احمدی قهقه میزند، شادمانیاش چنان است که انگار بهترین جایزه روی زمین را به او دادهاند. از شدت خنده چند بار دست خود را روی فرمان میکوبد و سرمست راهش را به سمت محل کار ادامه میدهد.
***
ازدحام خودروها در چهارراه همچنان ادامه دارد، اما انگار به غیر از چراغ راهنما کسی حواسش به این اتفاقات نیست. چراغ سالهاست که خستگی ناپذیر شاهد ماجراست.