http://i1.tnews.ir/2019/12/09/146941385_204698715dbdae.jpg
کاسبان کوچک خیابان های شهر؛

کودکی که کار تمام بچگیش را بلعیده است

by

شمال ما: باجعبه ای آدامس در دست و چکمه های آبی منتظر قرمز شدن چراغ راهنما در غروب جمعه بارانی است تا شاید بتواند آدامسی را به سرنشینان خودرویی بفروشد، کودکی که کار تمام بچگیش را بلعیده است.
قامت کوچک و لباس های مندرس توام با نگاه معصومانه و لبخند تلخش، زخم هایی را روایت می کند که در کف خیابان های شهر بر پیکرش وارد شده است.
نگاه های ترحم آمیز و رفتارهای زشت و زننده با چاشنی تحقیر چنان زخمی بر جسم و روحش وارد کرده که کودکی را نمی شناسد و تنها وظیفه اش کار کردن و گلیم خود را از آب بیرون کشیدن است.
او که به جای کودکی و هیاهو در کوچه های شهر به مردی کوچک تبدیل شده، با به بند کشیدن شیطنت های بچه گانه اش، سر هر چهار راه یا میدان و پشت چراغ قرمز منتظر ایست خودروهاست تا با چشمان دوخته به راننده با لحن کودکانه و تمنا بگوید: «آدامس نمی خوای؟!»، «دستمال نمی خری!؟»، «گل به عشقت هدیه بده» و… و برخی ها آنقدر کوچکند که حرف زدن نمی دانند و در بغل مادرشان چشم به اسکناس هایی دوخته اند که دوای درد دیگری است، مادری که معلوم نیست آن ها را به دنیا آورده یا به قیمتی ناچیز خریده است!
روایت این کودکان، تلخ، اما داستانی واقعی از زندگی روزمره آنهاست که بر سر هر چهارراه اتفاق می افتد و گویا چاره ایی جز کارکردن ندارند و باید بخشی از زندگی خانواده را بچرخانند، کاسبان کوچک شهر با پاهای خسته و دست های پینه بسته و چشم های معصوم و بی آلایشی که زیر لایه های چرک و سیاهی پنهان شده و آرزوهایی که بر باد رفته است.
عباس که حدود ۹ سال دارد اما خودش را بزرگ تر معرفی می کند نگاه های ترحم آمیز و برخی رفتارهای خشن را مشکلی بزرگ بر سر راه کودکان کار می داند و ...