Virgool - ویرگول
ورزشگاه جهنمی
by sharifdailymanagerدوشنبه این هفته تولد آگوستو پینوشه بود. یکی از معروفترین دیکتاتورهای تاریخ. کسی که با یک كودتای خشونتبار سالوادور آلنده رئیسجمهور منتخب مردم شیلی را سرنگون کرد و خودش زمام امور کشور را به دست گرفت. پینوشه بعد از کودتا ۱۷ سال (از ۱۹۷۳ تا ۱۹۹۰) به ظاهر رئیسجمهور بود و در واقع یک دیکتاتور، و دورانی را در تاریخ شیلی رقم زد که جزء تاریکترین دورانهای تاریخ محسوب میشود. جالب است بدانید پینوشه از سوی خود آلنده به سمت فرماندهی کل لشکر انتخاب شد، درست چند ماه قبل از کودتا. همهچیز خوب بود تا اینکه در تاریخ ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ (عجب تاریخ عجیبی است این ۱۱ سپتامبر) با یک کودتای حسابشده، تاریخ تغییر کرد. محل سکونت سالوادور آلنده به توپ بسته شد و او جان باخت.وفاداران و اطرافیان آلنده اما به اندازه خود او خوششانس نبودند. بسیاری از آنها مورد شکنجه شدید قرار گرفتند و در آخر قربانی شدند. معروفترین روایت از قربانیان کودتای پینوشه همان «استادیوم شیلی» است، جایی که «ویکتور خارا» خواننده معروف و انقلابی شیلی به همراه تعداد زیادی دانشجو بهشکلی فجیع به قتل رسیدند. به این مناسبت تصمیم گرفتیم مصاحبههای پینوشه را مرور کنیم، اما کار سختی بود، چون مصاحبههای او کم هستند و بیشتر هم به زبان اسپانیایی (شاید بعدها بتوانیم این مصاحبهها را هم برایتان بیاوریم). به همین دلیل این مطلب در واقع گلچینی است از مصاحبههای افراد مختلف مرتبط به کودتا.
(گفتوگو با رنه کاسترو از زندانیانی که بیشترین مدت را در استادیوم بهعنوان شکنجهگاه سپری کرده است)
* استادیوم حالا به یک مکان تفریحی تبدیل شده، درست است؟
بله. اگرچه برای من خیلی طول کشید تا بتوانم دوباره به آنجا پا بگذارم. اما الان آنجا مسابقات فوتبال برگزار میشود و مردم برای تفریح به آنجا میروند.
* برای ما از روزهای بازداشتتان میگویید؟
با چشم و دست و پای بسته ما را تا اینجا آوردند. تازه وقتی چشممان را باز کردند و فهمیدیم در استادیوم هستیم، متوجه شدیم اینجا قرار است به زندان تبدیل شود. یادم میآید برخی از زندانیان تعریف میکردند که برای دیدن مسابقات فوتبال به این استادیوم میآمدهاند. تا چند ساعت ما را آنجا حبس کردند. نمیدانستیم چه قرار است به سرمان بیاید.
* اینجا فقط زندان بود یا محل بازرسی و شکنجه هم بود؟
از روز بعد از دستگیری، شکنجه شروع شد. سربازان ما را کنار دیوار به صف میکردند تا با اسلحه به کمرمان بکوبند. از ما میپرسیدند: تفنگها کجا هستند؟ نقشهتان چیست؟ با چه کسی همکاری میکنید؟ و من هیچ جوابی برای این سوالها نداشتم. روزهای متوالی به ما گرسنگی دادند. تهدید میکردند که به سراغ خانوادههایمان میروند. رفتاری که با ما در اینجا کردند قابل وصف نیست.
* و بالاخره چه زمانی دوباره به استادیوم رفتید؟
در هفتاد سالگی. به خاطر کنسرت گروه U2 برگشتم. در دورانی که به سانفرانسیسکو تبعید شده بودم، با این گروه همکاری داشتم و رهبر گروه - بونو - از دوستان من است. یادم است در میان کنسرت بونو فریاد زد: رنه کاسترو، اینجا خانۀ توست!
(گفتوگو با روبرتو ناوارته، دانشجوی ۱۸ ساله رشته پزشکی که در جریان کودتا دستگیر شد)
* شما قبل از دستگیری مجروح شده بودید. درست است؟
بله. من گلوله خوردم. شبی که دستگیر شدم، در یکی از محلههای فقیرنشین سانتیاگو مشغول کمکرسانی بودم. در چند روز اول دستگیری به جراحت بازوی من توجهی نشد و در عوض شدیدا مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. مدتی بعد، از استادیوم به زندان دیگری در سانتیاگو منتقل شدم. شرایط آنجا کمی بهتر و انسانیتر بود. در ماه نوامبر در زندان به من اجازه دادند فیلم ۱۹ ثانیهای پیروزی شیلی در مقابل شوروی را ببینم. عجیبترین مسابقه فوتبالی بود که در تمام عمرم تماشا کردم.
(گفتوگو با میشل باچلت، رئیسجمهور سابق شیلی)
* شما و پدرتان از دستگیرشدگان کودتا بودید. چه اتفاقاتی در آن زمان افتاد؟
پدر من، ژنرال آلبرتو باچلت به اتهام وفاداریاش به آلنده دستگیر شد و شکنجههای بسیار سختی بر او وارد کردند؛ حتی نمیتوانم درباره آن صحبت کنم. پدرم زیر شکنجه کشته شد، اما من خوششانس بودم که مثل او و خیلیهای دیگر زیر حجم زیاد شکنجهها جان ندادم. شکنجههای روحی و روانی زیادی را تحمل کردم ولی خوشبختانه هیچگاه شوک الکتریکی بر روی تختهای فلزی را تجربه نکردم. تعداد زیادی از مردم، هموطنان من، در زندان «ویلاگریمالدی» واقع در «سانتیاگو» در آن زمان اعدام یا ناپدید شدند.
(گفتوگو با فیلیپو آگرو یکی دیگر از زندانیان استادیوم)
* شما در چه سنی دستگیر شدید و چه شرایطی در زندان داشتید؟
من فقط ۲۱ سال داشتم. خیلی هم ترسیده بودم. اگرچه سعی کردم نشان ندهم. مرتب بهمان چشمبند میزدند و مورد ضرب و شتم قرار میگرفتیم. ما را به دیوارهای ورزشگاه میکوبیدند که بتونی و سیمانی بود. گاهی سرمان را میگرفتند و به دیوار میکوبیدند. دفعات زیادی شوک الکتریکی به من دادهاند و تنم را هم با سیگار سوزاندهاند.
* چه چیزی باعث شد که زندان بالاخره تعطیل شود؟
فوتبال. از ابتدا دلیل وجود این استادیوم بود و حالا وقتش بود که به آن برگردد. در ۹ نوامبر ۱۹۷۳ بود که دولت پینوشه مجبور شد زندان را تعطیل کند. در آن زمان شیلی داشت آماده میشد تا در مسابقات مقدماتی جام جهانی به مصاف شوروی برود. تیم شیلی در بازی رفت در مسکو به نتیجه مساوی دست یافته بود، بعد از آن وقتی بازیکنان تیم شوروی متوجه شدند بازی برگشت قرار است در این استادیوم برگزار شود، به فیفا شکایت کردند و دلیلش را اینطور عنوان کردند: «در این استادیوم خون به زمین ریخته شده.» فیفا هم دستور تحقیق و بازرسی داد.
* آن روز شما را پنهان کردند؟
بعضی از زندانیان را. کسانی که آثار جراحت و کبودی داشتند. آنها به رختکنهای پایین استادیوم برده شدند، جایی که در دیدرس قرار نداشت. بعدا برایمان گفتند که به زور اسلحه آنها را ساکت نگه داشتند. کسانی که وضع ظاهری بهتر و سالمتری داشتند در سکوها نگه داشته شدند. آنها نمیتوانستند این حقیقت را کتمان کنند که اینجا دارد بهعنوان زندان و بازداشتگاه استفاده میشود، چون اخبارش به همهجا رسیده بود، بنابراین سعی کردند اینطور نشان بدهند که رفتار خشونتآمیزی در کار نبوده و به اصطلاح «خونی ریخته نشده.»
* یعنی مأموران فیفا شما را دیدند؟
بله. هم ما آنها را دیدیم و هم آنها ما را میدیدند. ما در سکوها بهصورت پراکنده نشستیم و مأموران هم بین ما بودند. میخواستیم فریاد بزنیم و بگوییم: ما اینجا هستیم، ما را ببینید ولی به نظر میرسید که آنها فقط به شرایط چمن ورزشگاه توجه دارند.
* داوران در نهایت چه نظری دادند؟
اعلام کردند مشکلی برای برگزاری مسابقه وجود ندارد و بازی باید انجام شود ولی تیم شوروی بازی را تحریم کرد. فیفا برای اینکه حضور شیلی را در جام جهانی ۱۹۷۴ قطعی کند، باید یک گل را ثبت میکرد. در نتیجه بازیکنان شیلی موظف شدند با یونیفورمهایشان حاضر شوند و در میانه زمین به صف بایستند، به هوادارانشان دست تکان بدهند و توپ را ۹ بار پاس داده و گل را وارد دروازه خالی حریف کنند و پیروزی پوچ و مسخره ۱ بر صفر را به دست بیاورند.
* بالاخره چه زمانی ورزشگاه به حالت عادی خود برگشت؟
سال ۱۹۸۷، اواخر حکومت پینوشه، پاپ ژان پل دوم مراسم عشای ربانی در استادیوم برگزار کرد و ورزشگاه را مکان رنج و درد نامید. حرف جسورانهای بود با توجه به اینکه حکوت پینوشه هنوز مسلط بود. اما تقریبا همین زمانها بود که دولت شیلی تلاش کرد آثار خون را از نام این ورزشگاه بشوید. استادیوم بهعنوان محل برگزاری همهپرسی سال ۱۹۸۸ انتخاب شد؛ سالی که بالاخره دیکتاتوری پینوشه تمام شد و ریاست جمهوری و پارلمان بهصورت دموکراتیک انتخاب شدند. سال ۱۹۹۰ هم یک همایش سیاسی خیلی بزرگ در همانجا برگزار شد تا پیروزی پاتریسیو آیلوین - اولین رئیسجمهور منتخب مردم پس از کودتا - جشن گرفته شود.
* و حالا استادیوم قرار است به محل یادبود تبدیل شود؟
همین الان یادبودی در استادیوم وجود دارد؛ نیمکتهای چوبی که پشت دروازه شمالی قرار گرفتهاند بهعنوان یادبود همیشه خالی هستند و تماشاگری آنجا نمینشیند. موزه کوچکی هم پایین سکوها تعبیه شده که عکسهای مشهور آن دوران آنجا قرار گرفته. به یاد دورانی که ذهنیت بیمارگونه خشونت بیدلیل را ترویج داد. مجسمه یادبودی هم بیرون استادیوم قرار دارد و محوطههای اطراف به همان صورت دوران وحشتناک سال ۱۹۷۳ حفظ شدهاند. اما به نظر من باید تلاش بیشتری برای یادبود آن دوران تکاندهنده صورت بگیرد. آنچه تا حالا انجام دادهاند خوب بوده ولی کاش دولت تلاش بیشتری بکند تا این محل به یک یادمان مهم تبدیل شود. اگر این کار صورت بگیرد مردم هرگز این واقعه را فراموش نخواهند کرد.
به یاد پائولا
استادیوم، ویکتور خارا، حکومت نظامی، پینوشه، پائولا. این کلمات در کنار هم فضای غمباری میسازند. شاید برایتان سوال شده باشد که ربط «پائولا» به بقیه کلمات چیست؟ البته آنهایی که ساوندترکباز هستند این را نمیپرسند. منظورمان از «حکومت نظامی» در بین کلمات، دوران پینوشه نیست بلکه فیلم «حکومت نظامی» است؛ فیلمی با داستانی کاملا سیاسی که درباره دخالتهای مستقیم آمریکا در امور کشورهای آمریکای لاتین است. داستان فیلم به کشور اروگوئه مربوط میشود اما این فیلم بیش از هر چیز با کودتای شیلی گره خورده است. «پائولا» اسم معروفترین قطعه موسیقیمتن این فیلم است؛ شاهکاری از میکیس تئودوراکیس که بحق یکی از بهترین آثار موسیقی در میان آثار مشابه به شمار میرود. غم خالصی را که در آن موج میزند فقط آن مردمی درک میکنند که کشورشان همیشه در تبوتاب بوده و روی آرامش ندیده است.
درباره این قطعه داستانهای زیاد گفته شده. میگویند تئودوراکیس هفت ماه قبل از کودتای پینوشه با دختری به نام پائولا آشنا میشود که این آشنایی منجر به عشقی عمیق میگردد. خود او در خاطراتی که بعدها برای دوستانش تعریف میکند میگوید: «درست یک هفته قبل از کودتای ۱۱ سپتامبر میخواستم از پائولا تقاضای ازدواج کنم ولی هر بار موضوعی پیش میآمد که این مسأله را به تعویق میانداخت، تا روز ۱۱ سپتامبر که دفتر این عشق برای همیشه بسته شد. پائولا به همراه ویکتور خارا و بسیاری دیگر از انقلابیون، توسط مزدوران پینوشه دستگیر و به استادیوم منتقل شده و همگی اعدام شدند. از فردای آن روز چنان افسرده شدم که دیگر دنیا برایم بیارزش شده بود و برای خود آرزوی مرگ میکردم. بعدها دوستی پیشنهاد داد که برای گرامیداشت پائولا آهنگی بسازم. آنموقع بود که من با تمام احساسم ملودی این آهنگ را نوشته و اجرا کردم.»
البته که این داستان حقیقت ندارد. از نظر زمانی تطابقی وجود ندارد و فیلم یک سال قبل از کودتای پینوشه اکران شد اما زیبایی این آهنگ همه را طوری مسحور خود کرد که برایش افسانهسرایی کنند. این فیلم همچنین برای ما ایرانیها هم نوستالژیک است، چه برای نسل ما که فقط زیبایی موسیقیاش را درک کرده و چه برای جوانان پرشور قبل از انقلاب (فیلم هفت سال قبل از انقلاب اسلامی ایران ساخته و اکران شد) که باور داشتند دارند در راه آیندهای بهتر برای ایران مبارزه میکنند.